فیزیک و فلسفه در مقابل هم (بخش دوم)

بخش دوم مقاله فیزیکدان "ویکتور استنگر" با عنوان "فیزیکدان ها هم فیلسوفند" که در مجله Scientific American  به چاپ رسید و تارنمای علمی  Spectrum آن را در سال 2015 به آلمانی ترجمه کرد. استنگر در این گفتاربا اشاره به جنگ فیزیک و فلسفه ، تعابیربسیاری از فیزیکدانان برجسته در مورد پایان عمر فاسفه را رد کرده و روش های خود آنان را در تبیین تئوری هایشان، فلسفی می داند.(فیزیکدانان معروف استیون هاوکینگ و لئونارد ملودینف در کتاب مشترک خودThe Grand Design که در سال 2010 منتشرشد، اظهار داشتند که: فلسفه مرد!)
------------
زمانی که واینبرگر از تفسیر "واقع گرایانه" فیزیک کوانتوم  که در آن تابع موج، واقعیت فیزیکی را نمایش می داد  جانبداری می کرد بر اساس آن گفت که سازه های اصلی مدل ها، مثل میدان کوانتومی ، عناصر اصلی واقعیت هستند.
فیزیکدان نظری دیوید تانگ درسال 2012 درمجله Scientific Americanاز واینبرگر هم فراترمی رود و می نویسد:" ذرات مشاهده شده در آزمایشگاه  توهمی بیش نیستند و هر فیزیکدانی که آن ها را به منزله ذرات بنیادی معرفی کند ، ریا کار است...فیزیکدانان بنا بر عادت می آموزند که آجرهای ساختمان طبیعت ، ذرات غیر قابل تقسیم مثل الکترون و کوارک هستند. این یک دروغ است. آجرهای تئوری های ما ذرات نیستند بلکه میدان هستند که سیال و همیشگی در فضا گسترده است".
اطلاعات مشخص می کنند که یک مدل با واقعیت مطابقت دارد یا نه!
این جمله خود به وضوح یک حکم فلسفی است و آن را به سادگی پذیرفتن هم یک روش فلسفی غلط وناشیانه است.
واینبرگر و تانگ عملا در تئوری های فیزیکی و ریاضی خود یک برداشت افلاطونی از واقعیت را ارائه می دهند. معادلات و مدل های آنان هم  آشکارا در ارتباط  با ماهیت واقعیت است. فرهنگ لغت فلسفه آنلاین استانفورد در تعریف افلاطونیسم از جمله می نویسد:" (در مبحث واقعیت بنیادی) مطابق افلاطونیسم ما با مفاهیم انتزاعی سرو کار داریم که نه در زمان و مکان و نه مستقل از فکر ما وجود دارند . بدین معنا یک رویکرد معاصر افلاطونی وجود دارد که در نکات زیادی زیر پوشش اندیشه های افلاطون قرار می گیرد. با این حال کاملا روشن نیست که آیا واقعا افلاطون نماینده برداشت هایی است که این ها تعریف می کنند".
ما افلاطونیسم مدرن را به منزله تکیه گاهی در نظر می گیریم تا شیء در مدل های تئوری های فیزیک، جزیی از واقعیت به نظر آید. این مدل ها با این حال بر فکر خالص بنا نشده اند-آن گونه که افلاطونیسم تاریخی چنین است- بلکه به گونه ای تغییر یافته اند که مشاهدات را تشریح و پیش بینی کنند. فیزیکدانان زیادی "واقعیت" افلاطونی را بدون انتقاد ، به عنوان وسیله تعریف مفهوم فیزیک استفاده می کنند. این موضوع کم اهمیتی نیست زیرا با این کار یک واقعیتی که خارج از قدرت ادراک قرار دارد را به ابزار شناختی متصل می کنند که بوسیله آن انسان مشاهداتش را تشریح می نماید.
اطلاعات تصمیم می گیرند!
فیزیکدانان برای آن که مدل را آزمایش کنند، فرض می کنند که المنت های این مدل به گونه ای با واقعیت مطابقت دارند.همچنین آن ها این مدل ها را با اطلاعات بدست آمده از"دتکتور"(صفحه  نمایش) شتابدهنده های ذرات و یا تلسکوپ ها (فوتون ها هم ذره هستند) مطابقت می دهند. بدین ترتیب این اطلاعات  ونه تئوری ها هستند که یک مدل را با واقعیت منطبق می دانند یا نه. اگر مدل با اطلاعات مطابق نباشد پس با واقعیت کاری ندارد و اگر مدل اطلاعات را درست تشریح کند آنگاه احتمالا به صورتی با واقعیت مرتبط است. مدل ها نهایتا چیزی بیش از یک ردیف علایم بر روی تخته سیاه فیزیک نظری نیستند. این علایم را می توان پاک کرد ولی اطلاعات را نه.
این امر آن ها راهم فیلسوف می کند!
در مقاله کراوس درمجله Scientific Americanهم رد پای افلاطونیسم در فلسفه فیزیک او مشاهده می شود. آنگاه که می نویسد:" یک دسته فیلسوفان هستند – برخی تئولوگ – که منکر این واقعیتند که دانشمندان علوم طبیعی حق دارند به هستی شناسی بنیادی نیز بپردازند. بررسی های اخیرم در کتابم "جهانی از هیچ" روشی فلسفی است...این نویسنده(جالب آن است که نویسنده مورد نظرش با فیزیک آشنایی دارد) با قاطعیت مدعی چیزی غلط است: "قوانین فیزیک  هیچگاه نمیتوانند به صورت پویا تعیین کنند که چه ذره یا میدانی وجود دارد یا این که فضا اصلا هست یانه و اصلا جوهر هستی چیست". در صورتی که پاسخ به این ها دقیقا در تحقیقات فیزیک کوانتوم میدانی مدرن ،در فضا – زمان خمیده ممکن است."
افلاطونیسم مطابق واقعیت وتئوری های فیزیک ، آنگونه که واینبرگر ، تانگ و کراوس می پذیرند، با مشکل مواجه می شود: اولا تئوری گذراست . ما هیچوقت نمیتوانیم بگوییم که  تئوری میدان کوانتومی روزی بوسیله یک تئوری قوی تر که در آن میدان و حتی ذره نقش ندارند،  کنار زده نمی شود .ثانیا در تئوری میدان کوانتومی ، مثل همه تئوری های فیزیکی ، صحبت از "مدل" یست که توسط بشر کشف شده است. ما مدل هایمان را آزمایش می کنیم تا ببینیم کار می کند یا خیر.ولی ما حتی در مدل هایی با قدرت پیش بینی زیاد مثل "الکترودینامیک کوانتومی" هم  هیچگاه نمی توانیم با اطمینان بگوییم که این مدل ها تا چه حدی واقعیت را منعکس می کنند. وادعای انطباق آن با واقعیت دیگر متافیزیک خواهد بود. اگر یک روش تجربی بتواند واقعیت اساسی را منعکس کند ، آن فیزیک است و نه متافیزیک. ولی به نظر نمی رسد که چنین روشی بتواند چنین کاری انجام دهد.
از نقطه نظر "ابزارگرایی" ما فاقد چنین امکانی هستیم که عناصر واقعیت اساسی را تا امروز شناخته باشیم. بنابر این واقعیت تنها محدود میشود به آنچه ما مشاهده می کنیم. وآن حتما نباید با جزء جزء متد ریاضی نظریه پردازان در تشریح مشاهده، مطابقت داشته باشد. وتازه این مدل ها فقط مشاهده را تشریح می کنند و برای چنین کاری به متافیزیک احتیاجی ندارند. تعبیر و تفسیر مدل های ما می تواند در واقع برای "رمانتیک های علمی" نقش محوری داشته باشد ولی برای موضوع مورد تشریح و پتانسیل پیش بینی آن نقشی فرعی دارد. مکانیک کوانتوم نمونه ای است که بدون تردید کاربری زیادی دارد ولی هیچ تعبیر فلسفی قابل قبولی رائه نمی دهد.
متافیزیک واقعا روی صندلی راحتی  مرده است!
نمایندگان نگرش افلاطونی به واقعیت ریاکارند آنگاه که فلسفه را بی اعتبار می دانند. زیرا نهایتا خودشان آموزه های یک فیلسوف بانفوذ تاریخ را می پذیرند. امری که خود آن هارا هم فیلسوف می سازد. فقط این فیزیکدانان منتقد فلسفه نیستند که افلاطونیسم را می پذیرند. بلکه دیگر فیزیکدانان هم به این نگرش نزدیک می شوند زمانی که در مورد اجزاء مدل ریاضی خود و قوانین اکتشافی شان آن گونه صحبت می کنند که گویی در ساختار کیهان بکار رفته است. واینبرگر ، هاوکینگ ، ملودینف ، کراوس، تایسون و ...باید در واقع اعتراض خود را بر متافیزیک متمرکز کنند و نه بر فلسفه. از این گذشته آن ها توجه اندکی به موضوعات اساسی تفکر انسانی در زمینه هایی چون اخلاق ، زیبایی شناسی، سیاست و شاید از همه مهمتر معرفت شناسی نشان می هند. کراوس البته برای خالی نبودن عریضه اندکی به این موضوع پرداخته است .ولی نه آنقدر که توجهی برانگیزد.
یک فلسفه فیزیک معقول
هاوکینگ و ملودینف کتاب "طرح بزرگ" خود را عمدتا بر زمینه مسائل کیهانی نوشته اند و وقتی که آن ها به متافیزیک حمله می کنند ، حق به جانب آنهاست.زیرا متافیزیک و حدسیات کیهانیش در قرون وسطا به عنوان فلسفه شناخته می شد. به گفته هاوکینگ و ملودینف ، متافیزیسین هایی که به موضوعات کیهانی می پردازند ،آنقدر سواد ندارند که بتوانند مطلب درستی ارائه دهند. از نقطه نظر کیهان شناسی ، متافیزیک روی صندلی راحتی اش مرده و جای خود را به فلسفه فیزیک داده است.
کراوس انتقاد تند خود را متوجه فلسفه علم می کند.از نظر ما ولی درست تر آن بود که  او روی نظریه ای مشخص در متافیزیک متمرکز می شد. در مصاحبه با مجله "آتلانتیک"، آندرسن از او سوال می کند که آیا فیزیک ، فلسفه و مذهب را از میدان بیرون کرده است؟ واگراین امر شامل حال فلسفه نمی شود، شامل حال متافیزیک کیهانی و دعاوی مذاهب و کلام آسمانی و وجود خدا هم نمی شود. طبعا کراوس برای بیان حدسیات کیهانی اش ، اینجا و آنجا به روش های متافیزیکی متوسل می شود و نهایتا در مصاحبه به کتاب خود در باره کیهان شناسی می پردازد.
شاخه هایی از فلسفه که هنوز هم از نظر عالمان ارج گذاشته می شود و مورد اقبال عمومی هم قرار دارد، متافیزیک را در بر نمیگیرد.مشکل مشخص است: متافیزیک مدعی است که ارتباطی مستقیم با واقعیت داشته و می تواند آن را تشریح کند. با اینحال امکانی برای آزمودن این ادعا وجود ندارد. فیزیکدانان معروفی که در اینجا از آنان یاد شد و دیگرانی که در این مجموعه می گنجند، حق دارند با متانت در مورد متافیزیک کیهانی صحبت کنند. ولی وقتی آن ها معتقدند که کاملا از فلسفه بریده اند ، ما را اساسا به اشتباه می اندازند:  برخی که سعی می کنند موضوعات ریاضی را در مدل خود چون واقعیت ببینند، خودآگاه یا ناخودآگاه چون متافیزیک افلاطونی رفتار می کنند. برخی دیگر هم که کاملابا افلاطونیسم شناسایی نمی شوند ملاحظات معرفت شناختی را در توضیحاتشان روا می دارند. زیرا مصرند که مشاهده تنها سرچشمه شناخت است.
هاوکینگ و ملودینف افلاطونیسم را با صراحت رد می کنند وقتی که می گویند:هیچ شناخت واقعی بدون تصویر و تئوری وجود ندارد". در عوض ولی این دو از یک آموزه فلسفی به عنوان واقعیت وابسته به مدل پشتیبانی می کنند و می گویند:"...نظری که یک تئوری فیزیکی و یا یک تصویرجهانی از یک مدل (عمدتا در طبیعت ریاضی) ویک زنجیره از قانون مندی های تشکیل شده از عناصر مدل را با مشاهده پیوند میزند".و بدین طریق آن ها  چنین درکی ارائه می دهند : "این سوال بی معنی است که یک مدل واقعی است یا نه. بلکه فقط این که آیا آن با مشاهده سازگار می باشد یا نمی باشد".
حال برای ما نامشخص است که چگونه واقعگرایی به مدل وابسته را  از ابزارگرایی می توان تفکیک کرد.در هردو حالت فیزیکدان با مشاهده سرو کار دارد و هرچند انکار نمی کند که آن از یک رئالیسم اساسی پدیدار شده ، اصراری هم ندارد که مدلی که این مشاهده توضیح می دهد با این واقعیت کاملا مطابقت داشته باشد. بدین ترتیب هاوکینگ و ملودینف به مثابه فیلسوف  ویا حداقل  "معرفت شناس" عمل می کنند ، زمانی که توضیح می دهند: ما چه چیزی در باره رئالیسم اساسی می توانیم بدانیم؟ هر چند جوابشان "هیچ" باشد.
همه شخصیت های منتقد فلسفه که در مورد نقطه نظراتشان در اینجا صحبت کردیم ، خیلی دقیق به سرچشمه شناخت بشری می پردازند. آن ها همچنین نظریه پرداز معرفت شناسی هستند. آن ها می توانند در بهترین حالت ادعا کنند که از علوم بیشتر می آموزند تا از فیلسوفان حرفه ای. و به مشاهده و آزمایش تکیه می کنند و نه به فکر خالص. ولی نمی توانند ادعا کنند که آن ها خودشان فلسفه نمی بافند. بنابر این فلسفه هنوز نمرده است و این تعبیر به متافیزیک کیهانی نزدیک تراست.

یادداشت سردبیر:
در آگوست 2014 ، فیزیکدان ویکتور استنگر، نویسنده این مقاله درسن 79سالگی درگذشت. اندکی قبل از فوت او با دو همکارش روی مقالاتی برای Scientific Americanدر مورد جدیدترین تحولات یک جدال تاریخی، یعنی بحث بین فیزیکدانان و فلاسفه، پیرامون سرشت اصول آن ها و مرزهای علم کار می کرد. مقاله فوق آخرین نوشته استنگر در این رابطه بود.

هیچ نظری موجود نیست: