وقتی روشنفکران سیاسی دچار توهم می شوند:



در حاشیه بحث هایی که نظرات تازه منتشر شده آقای بهروز خلیق به گسترش آن دامن زده است:

ابرازتردید درکارایی مارکسیسم و کشف ایرادهای اساسی در آن ، توسط مریدان سابقش، با یک حادثه سیاسی ، یعنی فروپاشی اتحاد شوروی آغاز شد. نقد این مکتب فکری اما  جز در یکی دو مورد ، هنوزهم در همان سطح  کیفیت صد سال پیش و بر محور همان انتقادات  صورت می گیرد که علی الظاهرربطی به فروپاشی نباید داشته باشد.
پذیرش این واقعیت ، ضرورت پاسخ به این پرسش را نشان می دهد که: چرا ایرادات همیشه وارده به مبانی ایدئولوژی مارکس، پیش از شکست شوروی نمی توانست خدشه ای به جذابیت آن  نزد بخش اعظم روشنفکران عدالت خواه جهان وارد آورد؟ یا به بیان دیگر  فعل و انفعالات و برد و باخت های سیاسی چگونه می توانند اعتبار تئوری ها، آن هم در یک چنین مجموعه همگون ایدئولوژیک را به چالش گیرند؟

تا دودهه پیش، مارکسیسم نه فقط در اردوگاه "سوسیالیسم واقعا موجود" بلکه درمیان مخالفین ضد سرمایه داری این اردوگاه ، یعنی گروه هایی که ظاهرامی بایست با محو شوروی به آمال خود نزدیکترشوند ،مثل "سه جهانی" و "خط سه ای" ها و...، هم پرچمداری می کرد.ولی می بینیم که این ها نیزپس از فروپاشی ، اگر اصلا تا امروزاثری از آنان  مانده باشد ،سرانجام بهتری از طرفداران اردوگاه سابق ندارند.
دلیل این که چرا درتحولات اجتماعی ، تئوری ها با جزرو مدهای سیاسی پایین و بالا می روند، آن است که آبشخور نظریات و "تز" ها در این وادی، قدرت ها هستند. قدرت دراینجا پتانسیل منقبضی است که برای منبسط شدن به راه کارهای تئوریک نیازدارد. خالقان نظریات در این رابطه، خودخواسته یا ناخواسته، خادمان قدرتند. مارکس هم از این قاعده مستثنی نیست و تنها تفاوتش با دیگران این است که او قدرت مچاله شده دربازوان زحمتکشان، ونه چون هانتینگتون و فوکویاما  توان زرادخانه زورمداران را کشف و تئوریزه کرد.
ایدئولوژی ها اگر هم نه در ابتدا، درادامه مسیر خود در خدمت سیاست قرار می گیرند. ایدئولوژی اسلامی اندکی پس از ظهوربه بسط قلمرو جغرافیایی خود مبادرت کرد و از چین تا اسپانیا را درنوردید.فاشیسم اروپایی  با امید ایفای نقش مجدد در تحولات و یا احتمالا درگیری های منطقه ای ، بی سرو صدای آنچنانی به حیات خود ادامه می دهد. مارکسیسم نیزبا تغییرات و تعبیرات زیرکانه لنین و مائو، خیلی زود کارایی خود را در بسیج توده ای تا حد هدایت انقلاباتی   با تاثیرات بزرگ ژئوپولیتیکی  درروسیه و چین به اثبات رساند و از آن پس به ایفای نقش، نه فقط درمبارزات اجتماعی توده ها با دولت ها، بلکه همچنین درمجادلات ابرقدرت ها با یکدیگرپرداخت. از این رو ترویج و تبلیغ آن در دستور کار کشورهای سوسیالیستی قرار گرفت، که حاصلش بسط نفوذ احزاب چپ در جهان و ایجاد فضا برای مبارزات صنفی وسیاسی طبقات زحمتکش دیگرکشورها بود. ازتاثیرات ماندنی و مهم تجربه ساختمان سوسیالیسم درذهن مردم جهان هم می تواند لمس این حقیقت باشد که : برای اداره جامعه ، وجود میلیاردرها الزامی نیست.
فروپاشی شوروی ، هم به لحاظ مادی و هم نظری ، جنبش های چپ را دچار بحران کرد و بخش قابل توجهی از روشنفکران این جنبش ، عبای عدالت خواهی از تن به در کرده و قبای سرمایه سالاری به دوش انداختند و  با تکرار انتقادات کلیشه ای به مارکسیسم ، و بعضا با افزودن نکاتی نو،  به توجیه و تئوریزه کردن چرخش 180 درجه ای خود پرداختند. بحث برسرآن نیست که گویا مارکسیسم وحی منزل است و ایرادی به آن وارد نیست،(احسان طبری هم به عنوان مثال درمورد تضاد دیالکتیکی وطبیعت بی جان ، نظری مشابه انگلس نداشت) بلکه توجه به این نکته لازم است که اولا همانطور که اشاره شد این انتقادات پیش از سقوط شوروی چیزی از جذابیت مارکسیسم نمی کاست؛ ثانیا مارکس و مارکسیسم در میان بسیاری ازمردم جهان، چون نقش چه گوارا بر پیراهن  قلب ها ،فارق از مباحث تئوریک دارای ارزش و اعتبارند. واین  جذبه ،همان  شبحی است که هنوز به کابوس سرمایه داری می آید. تفاوت روشنفکر سیاسی با مردم عادی البته در این است که او ظاهرا نمی خواهد کورکورانه و ناخودآگاه جذب چیزی شود. این خودآگاهی ولی آن گونه که خواهیم دید ،غالبا توهمی بیش نیست و حضورصرف در میدان سیاست، یعنی جایی که سکوت هم نوعی موضعگیری است ،  به معنای آب ریختن به آسیاب یکی از کانون های قدرت خواهد بود.این کانون ها ولی به توهم روشنفکر سیاسی نیاز دارند و آن را تقویت می کنند تا او وظایف مبصر بودنش را با وجدانی آسوده انجام دهد. چنین موجودی وقتی چپ است با همان حرارتی پنبه راست و لیبرال را می زند که وقتی لیبرال می شود، چپ را می نوازد. هنگامی که طرفدار حکومت دینی است همانقدر از شمشیرش خون می چکد که زمان ضدیتش با آن. مردم اما بر اساس شم طبقاتی مدت ها در یک موضع  باقی می مانند وچون روشنفکر سیاسی توانایی چرخش های پرزاویه را نداشته  و نتیجه کارزارهای تئوریک هم آنان را به چنین حرکات آکروباتیک وا نمی دارد. به عنوان مثال مناظره های ایدئولوژیک سال 60،علی رغم  کیفیت و نتیجه اش، نمی توانست تاثیرمهمی در گرایشات اساسی مردم  داشته باشد.
خود آگاهی سیاسی اتفاقا در درک این حقیقت است که: ما به دنبال مردم و مراکز قدرت روانیم و نه برعکس. از این روست که اگر کسی بهترین و بی تناقض ترین تئوری و راه کار سیاسی را هم درزمینه ای خاص و یا به صورت یک ایدئولوژی مطرح کند، مادام که نتواند مردم را بسیج و یا آمال و اهداف قدرت بزرگی را تئوریزه نماید، ما را هم متوجه خود نخواهد کرد. حتی از این هم بغرنجتر، دراکثر موارد باید بتواند همزمان نظر بخشی ازمردم وبعضی ازقدرت ها را به خود معطوف کند. چنین ایده هایی البته پس ازدرگیری و وزن کشی های پشت پرده قدرت ها باهم ، از چنته خود آنان بیرون می آید ونه از مغزمتوهم روشنفکرسیاسی. کار او تازه پس از تولد ایده جدید آغاز می شود که آن هم چیزی نیست جزتزئین سفره و چیدن بادمجان ها به دور قاب. فرض کنید امروزکسی عنوان کند که رژیم های پادشاهی، تبعیض آمیزو توهین به حرمت انسانی است و می بایست درمنشور حقوق بشر هم ضرورت نفی آن گنجانده شود. هرچند که عقل گنجشک هم قادر به درک این موضوست ، ولی طرح این مساله با این سبک، جزسبک مغزی مبتکر آن ، تعبیر دیگری نمی تواند داشته باشد. حال اگرهمین مساله توسط دیپلمات یک قدرت بزرگ مطرح و در "بی بی سی" هم مراحل کلاسیک طبخ و سرو آن آغاز شود،آنگاه  مشاورشاهزاده که سهل است، خود او هم بر ضد سلطنت قلمفرسایی خواهد کرد، تا چه رسد به روشنفکر سیاسی طرفدارپادشاهی.
خودآگاهی سیاسی همچنین ایجاب می کند که ما تاریخ تحولات فکری خودمان را آن گونه بررسی کنیم که از تکراراشتباهات گذشته مصون بمانیم. برای نمونه:
 بسیاری از ما چپ ها پس از انقلاب، با پذیرش "مارکسیسم"، در واقع ، آن را جانشین مذهب قبلی خود ساختیم.این بار لباس "فلسفه علمی" را بر تن تقریبا همه آن کارهایی که در عرصه اجتماع قبلا فکر می کردیم باید " قربتا الی الله" انجام داد، مثل "ایثار"، نمودیم و کمر همت به دفاع از محرومان  بستیم. بدون درکی درست از مبانی مارکسیسم ، مثل تاثیر همه ایدئولوژی ها ، در میدان جاذبه آن به توهم خودآگاهی دچار شده  و "آیات"ش را طوطی وار حفظ کرده ،علیه مخالفین  بکار می بردیم. چنین شیوه "مبارزه "ای در سطح رهبران گروه های چپ نیز مرسوم بود و بخش زیادی از مطالب نشریات آنان را به خود اختصاص می داد .در آن ایام کتاب فروشی ها پر بود از آثارضد مارکسیستی که اگر ما رغبتی هم به خواندنشان نشان می دادیم ، صرفا برای رد کردن آن ها و خنده به پوز نگارنده اش بود . من شخصا به یاد ندارم  که کسی قبل از فروپاشی شوروی با خواندن چنین نقدهایی دست از عقیده و باور خود برداشته باشد.
امروزولی بسیاری از همفکران آن زمان ما که اسیر میدان جاذبه های جدید و قدرت ظاهرا بی رقیب شده اند، با اشتها این آثار را مطالعه می کنند تا دربادیه توهم روشنفکری خود  به یقین و خودآگاهی رسند. غافل از این که پوشالی ترین شیوه را برگزیده اند. چرا که  در علوم تجربی و مادر علوم ،فیزیک هم پیچ همه نظریه ها ، بر اساس ویژگی ابطال پذیری، لق است. ولی هیچکس منکر آن ها نمی شود، تا آن که آلترناتیوی ارائه شود. مگر نسبیت اینشتین که مطابق آن جرم ذره در سرعت نور به بی نهایت می رسد، بخاطر"بی نهایت"، زیر ذره بین بازبینی قرار ندارد؟ بدون آن ولی یک موشک هم نمی توان به هوا فرستاد. این فیزیک است، چه رسد به تئوری های علوم اجتماعی .
نظرات تازه منتشر شده آقای خلیق ، بر بستر بدبینی های موجود بخاطر  موضع گیری های ایشان و سازمان اکثریت پیرامون  تحولات بین المللی ، بخصوص حملات نظامی آمریکا و ناتو به لیبی، می تواند به قصد زمینه سازی برای اعلام رسمی چرخشی اساسی درخط مشی  سازمان تلقی شود، که این امربا واکنش  تند طیف های مختلف طرفدار عدالت اجتماعی روبرو گردیده است.    
من هم طرفدارعدالت اجتماعی هستم و معتقدم که هرچند مارکسیست ها پیگیرترین پویندگان این راهند، ولی این جبهه  در شرایط کنونی جهان ، متنوع وبزرگتر از آن است که در آن بتوان به آمال طبقات زحمتکش، مطابق باورهای مارکسیستی جامه عمل پوشاند. از این رو تلاش در جهت هرچه فراگیرو نه طبقاتی کردن میدان کارزار را درست می دانم. هدف عاجل و خط مرز جبهه هم امروز مقابله با تثبیت هژمونی آمریکا برجهان است.      
خوشبختانه در سال های اخیر، طلیعه ظهور قدرت هایی با توان مهار یکه تازی  آمریکا ، در افق جغرافیای جهانی نمایان شده است. این دریچه های امید حتی اگر در ادامه راه بسته شوند و یا نتوانند پاسخی مناسب به خواست و گرایش اکثریت مردم جهان دهند، انباشت و انقباض مطالبات محرومان ، دیریا زود با خلق فرمول و تئوری های مناسب تری ،راه دسترسی به آماج عدالت خواهانه آنان را خواهد یافت.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

نوشته خوبیست که به موقع در دسترسی قرار می‌دهید. از این بابت: ممنون!

به نظر من نویسنده به نقش رابطه قدرت - نظریه - روشنفکر بیش از حد لازم و استثنا ناپذیر تاکید می‌‌کند. نظریات اجتماعی مثل سایر علوم سوای رابطه با نهادهای فوق‌الذکر، دارای یک دینامیک و تکامل درونی‌ آکادمیک میباشند، که مایلم آنرا استقلال نسبی‌ علمی‌ بنامم. همین استقلال نسبی‌ است که مثلا گالیله را تا سرحد مرگ بر خلاف همهٔ قدرت وقت- دربار و کلیسا ی انکیزیسیون به تحقیق میکشاند قبل از او جردنو برونو برای پیشبرد علمش در آتش سوزانده شد. اگر نامگذاری فوق برای شما ثقیل است: علاقه وافر نوع بشر به شناخت.

موفّق باشید و بیشتر بنویسید!

Khosro Sadri گفت...


باتشکر
من هم مطلق گرایی نکرده ام و نوشته ام که "غالبا" چنین است. ضمنا خواست های انباشته شده مردم هم در کنار قدرت ها،عامل پیدا شدن تئوری ها ذکر شده است.

ناشناس گفت...

مقاله خوبی‌ بود موفق باشید و پاینده