یک هفته درمینسک و مروری بر خاطرات

از20ژوئن 1989 که به اقامت 6ساله ام به عنوان پناهنده سیاسی ، در مینسک ، پایتخت جمهوری بلاروس  پایان دادم و به استکهلم رفتم، تا تاریخ 12 مه 2012 که برای اولین باربا اتوبوس ازبرمن راهی سفری یک هفته ای به این شهر شدم، مطابق تقویم ذهن و احساسم، نه 23 سال که می بایست 3 سال از عمرم گذشته باشد. گاهشمارحقیقی ولی در این فاصله با افزودن سه سال زندگی در سوئد، هشت سال در ایران و 12 سال در آلمان، سرجمع یک صورتحساب 54 برگی را  اتفاقا همین هفته پیش  در مینسک به دستم داد.
اول سپتامبر1983 من و عده ای دیگراز اعضا و هواداران حزب توده ایران، از جمهوری آذربایجان و پناهگاههای موقت پس از عبور(فرار)ازمرز، به شهر مینسک منتقل شدیم و در 120 آپارتمان ساختمانی 12 طبقه  به نام "دم چتیری"(خانه شماره 4)، سکنا گزیدیم. هرچند این خانه هنوز نیز از پناهندگان ایرانیش کاملا خالی نشده است ، ولی بخش اعظم ساکنین تا فروپاشی اتحاد شوروی، راهی کشورهای غربی بخصوص آلمان و سوئد شدند. برخی از دوستان،پس از خروج خاطراتی ازاین ایام پرتنش به روی کاغذ آورده اند.با اینحال نه تنهاحق گفتار"تحلیلی"، بلکه حتی "ترسیمی" هم از زندگی نیمه مشترک اهالی "دم چتیری" هنوز ادا نشده است و در آینده هم مسلما هرگونه اظهار نظر در مورد افراد این مجتمع، بدون رضایت خود آن ها ، کاری غیر اخلاقی و جنجال برانگیز خواهد بود. با وجود آن که گرایشات مشترکی همه ما را از میان ده ها میلیون هم وطن دیگر در این نقطه جهان به هم رسانده بود، ولی بعکس، از تفاوت و تضاد به سرنشینان کشتی نوح بیشتر شبیه بودیم تا اعضای یک حزب واحد. جوعصبانیت و کینه توزی در این بین به سرعت درمیان جمع حاکم شدو "موسوی" و عیسوی را به جان هم انداخت. مهمترین دلایل پدید آمدن چنین وضعیتی هم به نظر من این بود که:همه ما با اضطراب و به طور ناگهانی وناخواسته، خانه و کاشانه خود را رها کرده وبه گونه ای غیر متعارف وماجرا جویانه، ازمرزگذشته بودیم. برخی ها حتی با خود سیانورآورده بودند تا در صورت دستگیری پیش از عبور، خود را به هلاکت رسانند. نزدیکترین عزیزان بسیاری از دوستان درایران و تحت خطردستگیری باقی مانده بودند. انتشار اخباراعدام ها و مصاحبه های تلویزیونی رهبران زندانی حزب نیز به دلواپسی ونیز چند دسته گی ها می افزود. از طرف دیگر با مرگ یوری آندروپف در فوریه 1984 و نیز مرگ جانشینش، کنستانتین چرنینکو، درست یک سال پس از آن وآغاز رهبری میخائیل گارباچف با شعارمعروفش:"پرسترویکا"، شست با تجربه ترهای حزب چون بابک امیر خسروی خبر دار شد که اوضاع در حال تغییر است و می توان روغن هلیم حزب را به سمت دلخواه خود کشید. بر این اساس تفرقه تشکیلاتی نیز به مشکلات اضافه شد وهرکسی سازو آواز خود را سرداد. در کنار امیر خسروی و دوستانش از درون حزب ، گروه های به ظاهر چپ دیگر هم با شادمانی ، فروپاشی شوروی وحزب را جشن می گرفتند .ازآن جمله کشتگری ها را می توان نام برد ،که در ضدیت با اتحاد شوروی و حزب توده ایران، ازسازمان اکثریت جدا شده بودند و اینک با کمک رسانی به تلاشی تشکیلات حزب به وسیله چاپ وتکثیر اعلامیه های منفصلین و مخالفین درونی ،"رسالت " خود را به پایان میرساندند، تا پس از آن بتوانند با خیال راحت کرکره دکان "انقلابی گری" پایین کشند و مبارزه طبقاتی را تعطیل اعلام نمایند. کسانی هم که رهبری حزب را دردست داشتند با بی تدبیری و میدان دادن به افراد چاپلوس وناصالح به بی اعتمادی وتردیدها می افزودند و همه را فراری میدادند.
دراین هرج و مرج من و چند تن ازدیگر دوستان، با اعلام انصراف ازعضویت در حزب،نماینده ای به تاشکند فرستادیم و درخواست عضویت در سازمان فدائیان خلق( اکثریت) نمودیم. فرخ نگهدارضمن رد درخواست ما در پاسخ گفت که سازمان های دیگر  از جمله اکثریت نیز از آنچه موجب گریز ما شده است مبرا نمی باشند.ماجرای خروج از شوروی، اقامت در سوئد، بازگشت به ایران و اقامت در آلمان را، پیش تر شرح داده ام.
دوهفته پیش، یعنی 12 مه، به همراه همسرم  با اتوبوس برمن را به قصد سفر یک هفته ای به مینسک ترک کردم. فکر می کردم گذر از شهرهای بین راه، بخصوص طی کردن غرب تا شرق لهستان ، برای من که به ندرت سفر می کنم، ازپرواز با هواپیما جالب ترباشد. ساعت 5 عصراز برمن  با اتوبوسی که از آمستردام به مقصد جمهوری لتونی درحرکت بود به راه افتادیم. در برلین تعداد زیادی دانشجوی جوان جمهوری های بالتیک به جمع مسافران اتوبوس دوطبقه ما پیوستند. در صندلی مجاور من، ولی در سمت دیگر اتوبوس یک مرد لهستانی میانه سال نشسته بود که با باز شدن سرصحبت، کمی هم در مورد مسائل سیاسی باهم بحث کردیم.نظرش را در مورد علت تنفر لهستانی ها از روس ها پرسیدم و او به اختلافات تاریخی از جمله قتل افسران لهستانی به دستور استالین در کاتین و حضور "سرکوبگرانه" ارتش سرخ پس از جنگ جهانی در این کشور اشاره کرد. حتی مانند برخی مفسرین  سقوط هواپیمای کاچینسکی را هم  کار روس ها دانست. به او گفتم: "خوب شما هم پس از انقلاب اکتبرچند هزار سربازاسیر ارتش سرخ را کشتید. همین امروزهم به جای در پیش گرفتن سیاست مستقل، گوش به فرمان آمریکا نشسته اید تا هروقت صلاح بداند برای منافع خود و بر علیه همسایه شما، پایگاه موشکی درخاکتان ایجاد کند.چنین اقدام خصمانه ای می تواند موجب تشدید بدبینی ها گردد. چرا به رهبرانتان فشار نمی آورید تا مستقلانه و بر اساس منافع ملی خودتان عمل کنند"؟ کینه توزی های سیاسی روسیه و لهستان ، گاه از درام به کمیک تبدیل می شود : حدود 5 سال پیش  فرزند یکی از کارمندان عالی رتبه سفارت روسیه را در خیابان های ورشو کتک می زنند و در کمتر از یک ماه ، روس ها در مسکو عینا مقابله به مثل می کنند!
نیمه شب، دراولین توقف ده دقیقه ای داخل لهستان، تابلوی بزرگ "نایت کلاب" با ارائه خدمات جنسی، گویی مخصوص رانندگان کامیون و مسافران تازه وارد ، با نورافشانی های قرمز مقابل دیدمان قرارگرفت. این شاید مهمترین تغییری است که بلافاصله در مقایسه با گذشته این کشورها چشمانت را خیره می کند. تا ساعت 6 صبح که به ورشو رسیدیم چندین مرکز مشابه این گونه "خدمات" بین راهی را پشت سرگذاشتیم.
در ورشو پیاده شدیم و 3 ساعت دیرتر با اتوبوسی دیگر، در مسیر ورشو- سن پترزبورگ، به سمت شرق لهستان حرکت کردیم. تعداد اندکی ازمسافران اتوبوس قبلی در ادامه سفر با ما بودند و تعداد بیشتری از ورشو با ما همراه شدند. عده ای از مسافران جدیدکه  همه روس بودند با نزدیک شدن به پاسگاه مرزی ، از "گیردادن" مامورین لهستانی ابراز نگرانی می کردند و هرکدام داستانی از تجربیات تلخ گذشته خود، در این باره شرح میدادند. در مرز،طول صف کامیون وماشین های شخصی مترصد عبورآنقدر زیاد بود که آن را می بایست با واحد کیلومتراندازه گرفت.خوشبختانه  اتوبوس های مسافربری لاین ویژه بازرسی داشتند و ما مجبور نبودیم که در صف بایستیم. یک افسر لهستانی وارد اتوبوس شد و پاسپورت های ما را پس از مطابقت دادن عکس و چهره ها با خود برد و 20 دقیقه بعد بازگشت و به دو مسافر بخت برگشته روس دستور داد تا پیاده شوند.او گفت که مدارکشان ایراد دارد و باید برگردند. یکی از آن ها با ویزای "شن گن" به آلمان پرواز کرده بود و اینک برای خروج از مرز زمینی گویا مجوزلازم را همراه نداشت. خلاصه پس از چند دقیقه التماس و خواهش، به آن ها هم اجازه طی طریق داده شد و همه "صلوات"! فرستادند و راه افتادیم. تنها دویست متر جلوتر پست بازرسی "برست" که مهمترین پاسگاه وگمرک اروپایی اتحاد شوروی محسوب می شد، قرار داشت. در اینجا هم دلهره به شکل دیگرش در انتظار بود. مسافران می بایست تمام وسائل خود را از اتوبوس خارج کرده و آن هارا به سالنی بزرگ بیاورند، تا پس از کنترل مدارک، در صورت لزوم  محتویات چمدان ها نیز بازرسی شود. این پروسه حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید.تازه شانس آوردیم که هیچ چمدانی را باز نکردند. حدود ساعت 4 بعدازظهر از کنترل مرزی شهر برست به سمت مینسک حرکت کردیم. 22 سال قبل را به خاطرآوردم، زمانی که از مینسک ٰبه همراه دوستیٰ با قطار به سمت برلین میرفتم، در همین برست حدود دو ساعت توقف داشتیم. نه فقط برای کنترل گمرکی بلکه همچنین برای تغییر فاصله چرخ های قطار که بتواند روی خطوط آهن دیگر کشورها با فاصله ای متفاوت از ریل های خط آهن شوروی، حرکت کند.درآن زمان هم دو لهستانی از مینسک تا ورشو با من هم کوپه بودند و هرکدام یک تلویزیون "گاریزونت" ساخت بلاروس با خود همراه داشتند. آن ایام لهستانی ها دربین روس ها به افرادی دلال مسلک مشهور بودند و به شوخی گفته می شد که اگر از لهستانی بپرسی که حرفه ات چیست، خواهد گفت که :"لهستانی" است.( پالاکوم رابوتایو). آن زمان هنگام بازگشت از برلین، خودم به شیوه لهستانی ها یک دستگاه ویدئو برای فروش به مینسک آوردم و به قیمتی بالا ، نسبت به درآمد متوسط مردم بلاروس، آن را فروختم. در بازگشت از برلین، این بار یک جوان موبلند که روسی را با لهجه صحبت می کرد با من هم کوپه بود. می گفت که پدرش ایتالیایی و مادرش روس است. با مهماندار قطار دوست شد و هدایایی به او داد تا مجلات و احتمالا ویدئوکاست های سکسی اش را، تا رفع شر ماموران گمرک شوروی برایش در جایی پنهان کند.
"برست" از داخل اتوبوس شهری تمیز وزیبا به نظر می رسید. تفاوت مهم ظاهری در مقایسه با دوران پیش از فروپاشی شوروی ،ظهورکلیساهای کوچک و بزرگ بود. با عبور از دومین شهربزرگ، "بارانوویچ"،تقریبا مطمئن شدم که کلیسا سازی بصورتی برنامه ریزی شده در دستورکار وارثان نظام "الحادی" پیشین قرار گرفته است. با انبوه کلیساهای نوساخته که دیرتر در مینسک و جاهای دیگر دیدم، یقین حاصل کردم که آنچه زمانی افیون توده ها عنوان می شد و سال ها محورو مستمسک تهییج مردم شوروی توسط غربی ها علیه "کمونیسم"شده بود، اینک آگاهانه وبرنامه ریزی شده، از طرف سیاستگذاران خود این کشور برای جلب حسن نیت مردم و بیرون کشیدن "پرچم دین نوازی"، از چنگ رقیبان استراتژیک ، بکارمی رود. دربازدید چند روز بعداز شهر "نسویژ" که اینک به یکی از مراکز توریستی بزرگ بلاروس تبدیل شده است، یک کلیسای بزرگ کاتولیک قدیمی و بازسازی شده بیش از هرچیزی جلب نظرمی کرد. این شهراز جمله به خاطر قصرتاریخی کنیاز قرن 16 ، که به موزه بزرگی تبدیل شده است، مورد توجه خارجی ها، قرار گرفته است.
ساعت 10شب به مینسک رسیدیم و در منزل آشنایی مستقر شدیم.صبح به "دم چتیری" رفتم وبا برخی دوستان هنوز ساکن درآن ملاقات کردم.
جمعیت بلاروس و مینسک ، به ترتیب حدود 10 و 2 میلیون نفر است. درجریان جنگ جهانی دوم ، یک چهارم مردم این سرزمین کشته شدند. پس از فروپاشی اتحاد شوروی، بلاروس در مقایسه با دیگر جمهوری های سابق شوروی، نابسامانی های کمتری را تجربه کرد.شاید اهمیت سیاسی زیاد آن  برای روسیه در مقابله با تهدیدات ناتو و آمریکا، موجب آن شده است که روسیه با کمک های خود، به گونه ای در حفظ ثبات اجتماعی آن بکوشد. همین اهمیت استراتژیک  از طرف دیگر این کشور را آماج تبلیغات منفی غرب ساخته است. الکساندر لوکاشنکو، که از سال 1994، زمام امور کشور را دردست دارد، در غرب به عنوان "آخرین دیکتاتور اروپا"مشهور است. در ایستگاه های اتوبوس به بهانه آدرس پرسیدن، سر صحبت را با دیگران باز می کردم تا ببینم در باره او و وضعیت زندگی در بلاروس چه نظری دارند. کسی را ندیدم که از او طرفداری کند ولی مخالفت ها هم سرسختانه نبود. بسیاری می گفتند که تا دوسال پیش همه چیز خوب پیش می رفت و وضعیت اقتصادی رضایت بخش بود، ولی ناگهان با برخی ترفند های اقتصادی، درآمدها و ارزش نقدینگی مردم سقوط کرد.مینسک، با این حال شهری مدرن وزیبا و به سرعت در حال گسترش است و نه تنها با سال هایی که من درآن زندگی می کردم قابل قیاس نیست،بلکه صدها شرکت ساختمانی که در وجب به وجب شهرمشغول کار هستند، چهره آن را دائما دگرگون می کنند. مواد سوختی و خوراکی و هزینه استفاده از وسائل نقلیه عمومی واجاره بها، نسبت به دیگر کشورهای اروپا بخش کمتری از درآمد رامی بلعد. وضعیت فرهنگی هم  تاحدودی شبیه دوران اتحاد شوروی است. به عنوان مثال تئاتر ، باله ، موسیقی کلاسیک و فیلم های آموزنده  هنوز هم در زندگی مردم جای خود را حفظ کرده اند و از "سکس شاپ" و "فاحشه خانه" رسمی هم خبری نیست.
درسال های سکونت در "دم چتیری" دو تن از دوستان ما به نام های رحیم فرضی و محمود جاویدی راد ، با پریدن از ساختمان مرتفع خانه به زندگی خود خاتمه دادند و پیکرشان در مینسک به خاک سپرده شد. بسیارمایل بودم تا در این سفر از مزارشان عکس بگیرم و به یادشان در وبلاگ بگذارم. متاسفانه چنین امری میسر نشد. در سفر بعدی در این رابطه اقدام خواهم کرد.
دوست جوان دیگری به نام فرهاد یوسفی هم از میان ما به سرنوشتی غم انگیز دچارمی شود. او که در سال1986  به همراه سه تن دیگر، از شوروی به ایران بازگردانده شده بود، از قرار معلوم  دوباره به شوروی فرار می کند ودر آنجا زندانی می شود و پس از مدتی موفق می شود یکی از دوستان "دم چتیری"را از وضعیت خود مطلع سازد. او را دوباه به ایران باز می گردانند ودر سال 1994 یکی از رونامه های صبح ایران مطلبی با این مضمون در باره او  منتشر می کند: شخصی به نام فرهاد یوسفی که با وارد شدن به کنسولگری روسیه، سرکنسول را در دفترش به گروگان گرفته و تهدید کرده بود، با ورود نیروهای ویژه به ساختمان، مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به بیمارستان منتقل می شود. حال او وخیم گزارش شده است.
واین هم تارنمای"نمیگا" با تصاویر واطلاعات جالب در مورد بلاروس.(نمیگا نام رودخانه بزرگ مینسک است)
دم چتیری

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خسته نباشی.جالب بود.اما مثل همیشه عجول و بی دقت.درضمن نام خانوادگی رحیم که خود را از طبقه دهم دم چیتیری پرت کردو کشته شد فرضی است "رحیم فرضی" محمود با بریدن رگهای دستش خودکشی کرد.و ...

ناشناس گفت...

خسرو عزیز، امیدوارم سفر به خوشی‌ گذشته باشد. مرا به یاد زمانی‌ انداخت که شما در تدارک گذر به آنطرف بودید و من میهمان آقایان. راستش اگر بپرسی‌ اگر به گذشته بر گردیم سفر ناخواسته را انتخاب خواهم کرد یا میهمانی نه خاسته را؟ خواهم گفت میهمانی را ترجیح میدهم. راستش تنها فرصتی بود که روز و شب در کنار آنهمه جان شیفته و شیدا می‌توانستم باشم. بهای آن رنج دیدن رنج بردن و گاه نبود شدن این جان‌های شیفته. از آنطرف اگر چشم به افق‌های بس دور داشتن و شادی و امید برای فردای بهتر بس میتواند نیرومند باشد که آنچه امروز بر وفق مراد نیسیت را بس کوچک و حتا نبود شدن ما را خورد مینماید. به قول سایه:



هنر گام زمان

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است