خاطرات مدرسه

روزهای مدرسه را هیچگاه از یاد نمی برم و به جرئت می توانم بگویم که از هر سال درسی ، یک کتاب خاطره تلخ و شیرین دارم و انگار نه چهل و چند سال بلکه چند روزی است که از عمرشان می گذرد.
شش سال دوران ابتدایی را دردبستان "توفیق" ( فرزین)، واقع در خیابان سلسبیل ، بین مرتضوی و چهارراه وثوق گذراندم. آقای عطار ، مدیر بداخلاق ، هاشمی و شاه میری ناظم های مدرسه و معلم هایم 1- خانم حاجی تقی؛ 2- خانم قنبری؛ 3- خانم راضی زاده؛ 4- خانم صادقی؛ 5- خانم میرمبینی ؛ 6- آقای شیریان بودند.
کلاس اولم را بخاطر می آورم که همزمان بود با سال ترورنخست وزیر وقت،" حسنعلی منصور" ( 7 بهمن 43) ، به دست محمد بخارایی ، عضو هیئت موتلفه اسلامی. و سوال معلم که پرسید: کی می دونه " حسن علی منصور" اسم چند نفره؟ یکی دوسالی هم از ترور "جان اف کندی" رئیس جمهور آمریکا درسال 1963 می گذشت و این شعر را به یاد می آورم که بچه های کلاس های بالاتر، با ریتمی مخصوص ، درزنگ تفریح می خواندند: " خداوندا چه می شد/کندی زنده می شد/کندی مهربان بود/عزیز کودکان بود! خانم "فرخ رو پارسا" ، وزیر آموزش و پرورش را به خاطر می آورم که در همان سال اول وزارت، وقتی که من کلاس پنجم بودم، هنگام بازدید سرزده از مدرسه ما، در کلاسمان را باز کرد و به همراه مدیر مدرسه وارد شد و معلم ما را شوکه کرد. خانم پارسا بعد از انقلاب، اعدام شد.
آقای شیریان، معلم مذهبی و خشن کلاس ششم ما ، علاقه زیادی به تنبیه کردن بچه های بیچاره داشت. یکی از مظلوم ترین شاگردان کلاس به نام فخاریان ، که تنها گناهش این بود که توانایی یادگیری نداشت ، بارها تا حد مرگ از این جناب معلم کتک خورد.
دوران دبیرستان را در مدرسه "بابک" (سجاد فعلی)، واقع در خیابان فرصت، جنب شهرداری منطقه ده ، گذراندم. اولین معلمی که در شروع کلاس اول( هفتم) ، به کلاس آمد، یک روحانی به نام آقای اشراقی ، معلم عربی و دینی ما بود. اواز همان لحظه اول شروع کرد به انتقاد از "بی بند و باری" در جامعه. سه سال دیگر هم با او کلاس داشتیم. در خیابان سلسبیل زندگی می کرد و گاه در ایستگاه و اتوبوس با هم صحبت می کردیم. در دروس او نمرات خوبی داشتم. از این رو رابطه مان خوب بود. سال1352،یک باردر ایستگاه از او پرسیدم که مقلد کیست . او نگاهی به اطراف کرد ، سپس دهانش را به گوش من نزدیک نمود و گفت: " خمینی"! سپس با چشمان نافذش به من خیره شد تا واکنشم را محک زند. من تا آن زمان ،جز نامی از خمینی نشنیده بودم و او فورا متوجه شد و گفت: " منزل ازآقای صدر( منظورش پدرم بود) بپرس تا به تو توضیح دهد. منبعد هر گاه که ، به جای شلنگ تخته انداختن با دوستان در راه خانه ، به تور آقای اشراقی می افتادم ، بحث از آیت الله خمینی بود و اسلام انقلابی. آقای اشراقی ، لاهیجانی بود و من ردش را پس از انقلاب گم کردم. شخصی به همین نام مدتی پس از انقلاب رئیس دادگاه های انقلاب لاهیجان بود.
یکی از معاونین مدرسه را در بحبوحه تظاهرات انقلاب، روبروی دانشگاه ، هنگام بحث بر سر مارکسیسم و مذهب دیدم. می گفت: " کومو یعنی خدا. کمونیست یعنی خدانیست!" به او گفتم آقای دیلمقانی این حرف از شما بعید است . این را مردم به عنوان جوک می گویند. ولی تو کتش نمی رفت. هنوز نمی توانم باور کنم که یک کارمند آموزش و پرورش می توانست چنین بی سواد باشد.
کلاس پنجم و ششم هم یک دبیر ادبیات روحانی داشتیم به نام "فاضل". منزلش حوالی نواب، چهارراه عباسی بود و از این رو با او نیز در اتوبوس گاه هم مسیر می شدم. برخلاف اشراقی ، او هیچوقت راجع به سیاست حرف نمی زد. از روی کنجکاوی روزی ازاو نیز پرسیدم که مقلد کیست. جواب داد :" حضرت آیت الله خویی". (یکی از برادر زاده های آیت الله خویی ، اتفاقا دردبیرستان بابک چند سال با من همکلاس بود). سپس از فاضل پرسیدم که نظرش راجع به آیت الله خمینی چیست؟ برق ازش پرید و تکرار کرد که مقلد خویی است. درست یک ماه قبل از پیروزی انقلاب، اورا دراتوبوس دیدم. به او نزدیک شدم و پس از سلام و احوالپرسی، نظرش را در مورد مسائل روز پرسیدم. ضمن دفاع جانانه از آقای خمینی گفت که : قصد ما برقراری حکومتی چون حکومت علی است. بعدها معلوم شد که" شمشیرش را برداشتند ، ترازویش را جا گذاشتند".
من وفوتبال
همیشه از کودکی دوست داشتم فوتبالیست شوم. در نوجوانی تمام مدت در کوچه و خیابان با بچه محل ها "گل کوچیک" بازی می کردم. ازآن محل، تنها بهتاش فریبا که در خیابان مرتضوی منزل داشت و تقریبا هم سن و سال هم بودیم ، به تیم ملی راه یافت. در دبیرستان ، چند سالی عضو تیم مدرسه بودم. از آنجا هم تنها جلال عبدالبشرتوانست در سال 1353 عضو تیم دسته یک "پاس" شود. ولی پس از چند بازی مصدوم شد و ستاره بختش ندرخشید.سال 1354 و 1355، مرحوم فرهنگ بادکوبه( دو سال پیش فوت کرد)، دروازه بان تیم تاج و سپس پاس، مربی ورزش ما شد وما را به زمین تمرین پاس واقع در شهرزیبا می برد و ما روی زمین چمن بالذت بازی می کردیم. محل اصلی تمرین ولی زمین "شماره 4" در خیابان "سینا" بود. چند باری هم با تیم مدرسه، در زمین فوتبال دانشگاه تهران ، جایی که در ایام انقلاب محل میتینگ "چپ"ها بود و بعد از انقلاب تا امروز هم محل برگزاری نماز جمعه است، با پیش کسوتان آن زمان فوتبال ایران ، چون آقای جدیکار، فوتبال بازی می کردیم.باناصر حجازی هم گاه گداری در زمین شماره 4 ،هم تمرین و بازی می شدیم. او به عنوان مربی ورزش،شاگردانش را برای تمرین می آورد و خودش هم همیشه برخلاف تخصص دروازه بانی اش، درپست فوروارد بازی می کرد. چند ماهی هم به زمین باشگاه "افسر" واقع در نازی آباد به مربی گری آقای دانایی فرد، پدر ایرج ،عضو تیم ملی، میرفتم. ولی او هم نتوانست به فوتبالیست شدن من کمکی نماید.
خاطراتی هم از محمد صادقی و حسین گازرانی، بازیکنان تیم ملی و پاس دارم. چند تن از بازیکنان خوزستانی و ارتشی پاس ، که تازه به تهران آمده بودند در کوچه ای واقع در خیابان رضائیه ، بین اسکندری ونواب ،منزل اجاره کرده بودند. صمیمی ترین دوست دبیرستانی من هم در همین خیابان زندگی می کرد وتقریبا همیشه پس از تعطیل شدن مدرسه وسط خیابان که بزرگ و خلوت بود، با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کردیم. گازرانی، صادقی و دیگر دوستانشان هم گاه هوس می کردند و می آمدند و با ما بازی می کردند . اگر هرکدام از ما مثلا میتوانستیم گازرانی را که دفاع پاس و تیم ملی بود، دریبل بزنیم ، تا هفته ها پزش را می دادیم و به یادش خوش بودیم. یکی از بچه ها یک بار به او "لایی" هم زد و همان دقیقه از خوشحالیش توپ را ول کرد و رفت تو پیاده روو فریادشادی سرداد.از این رو این فوتبالیست ها هم خیلی سعی می کردند که "گاف" ندهند و همین هیجان بازی را بیشتر می کرد "عطا "و "فری" هم دوتا از بچه های خوش تیپ این محل بودند که خیلی خوب بازی می کردند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آقا قلم با حالی دارید
بچه خیابون خوش

Khosro Sadri گفت...

باخشونت؟
هرگز!


سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...