ادامه خاطرات:
18 مرداد 61، از زندان آزاد شدم. دوستان دیگری هم که در بازجویی مشترک آخر با محمد پورهرمزان ، حضور داشتند، با فاصله زمانی کوتاهی آزاد می گردند. آن هایی که آزاد نمی شوند، از ناشران و زندانیان سیاسی رژیم گذشته بودند که همگی پس از چند ماه و یا چند سال، تا قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 ، آزاد شدند. با گروه ما البته یک "دانه درشت" شناخته شده هم آزاد شد که در یورش اول به حزب، 17 بهمن 61 ، مجددا دستگیر گردید. آزادی او با ما ،هیچ توجیهی جز تظاهر به باز بودن در باغ سبز، ازطرف رژیم ، برای خام نگاه داشتن رهبری حزب ، نمی توانست داشته باشد. از سرنوشت او اطلاعی ندارم ولی مطمئنم که آزاد شده است.
بلافاصله با حزب تماس می گیرم و درخواست ادامه فعالیت می کنم. می گویند که مدتی باید صبر کنم. گزارشی از آنچه بر من گذشته بود و آنچه در اوین دیده بودم ، به مسئولین می دهم. تابستان61،با اوج گیری انتقادات از جنایاتی که در زندان ها رخ می داد، هیئتی از طرف آقای خمینی برای بررسی وضعیت زندان ها، به اوین می آید که باسرکشی به بعضی بند ها ، افراد آن ، که حجت الاسلام دعایی نیز در میان آن ها بود، با برخی زندانیان ، در مورد وضعیت شان صحبت می کنند. متعاقب آن از طرف کمیسیون اصل نود مجلس، در خیابان ایرانشهر، مکانی برای ارائه شکایات مردم از عملکرد دادستانی انقلاب ، در نظر گرفته می شود. به توصیه مسئولین حزب، گزارشی تقریبا شبیه به آن چه به حزب داده بودم و در خاطراتم از زندان اوین نیز نوشته ام ، به کمیسیون ارائه دادم. کاری که هروقت به یادش می افتم از خوش باوری رهبری حزب و بی عقلی خودم برای "گلایه از شمر پیش یزید بردن"، شرمنده می شوم. آن کسانی هم که این گزارش را در یافت کردند، اگر باز نکرده ، دور نیانداخته باشند و اگر برای تعقیب نگارنده اش ، به خدمت حاج اسدالله نفرستاده باشند، قطعا به ساده لوحی عرضه کننده اش خندیده اند.
پس از دستگیری پورهرمزان ، امور انتشارات حزب تا حد بسیار زیادی ، بی سامان و محدود می شود ولی متوقف نمی گردد. چاپ روزنامه مردم ،که البته خارج از دایره تیم انتشارات صورت می گرفت، از بهار 60 ممنوع شده بود. توقیف روزنامه از طرف حاکمیت، شاید واکنشی به برگزاری پلنوم 17 ح.ت.ا ،اندکی قبل ،در تهران بود که در آن از جمله حیدر مهرگان به عضویت هیئت سیاسی انتخاب و به جای منوچهر بهزادی، سردبیر "نامه مردم" گردید. پس از آزادی از زندان، در دفتر جدیدی ، در صد متری مکانی که قبلا کار میکردیم و در آن دستگیر شدیم، با 6-5 نفر دیگربه ادامه کار انتشارات مشغول می شوم.ساختمانی بود بسیار بلند ، به نام "شاهین" ، واقع در خیابان جمهوری ، نبش کوچه احمد محمد بیک ، که در یکی از واحد های طبقه 5 آن مستقر شده بودیم. از پنجره های آن ، اتاق ها و حیاط ساختمان انتشارات قبلی ،که اینک در اختیار دادستانی انقلاب بود، دیده می شد. هروقت نگاهم به آنجا می افتاد ، پورهرمزان را در اتاق هایش تجسم می کردم که این طرف و آن طرف می رفت و یاد این شعر می افتادم: هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان/ ایوان مدائن را آیینه عبرت دان. در اینجا ، کار تایپ و غلط گیری کتاب ها و تنها نشریه خبری وتحلیلی حزب، "پرسش و پاسخ" های نورالدین کیانوری ، صورت می گرفت. ولی بخش اصلی کار ، که در این شرایط دشوار، یافتن لیتو گرافی و چاپخانه ، تهیه کاغذ ، حمل و نقل و توزیع بود، توسط دوستان دیگری که پاتوقشان دفتری قدیمی در خیابان فخررازی و نیز برخی کتابفروشی های روبروی دانشگاه بود، انجام می گرفت. یکی از کاراترین کادرهای حزب، حسن جلالی، نیز در میان این دوستان بود. زندگی او ، به صورت شبانه روزی وقف کار های حزب شده بود. حسن دررژیم گذشته زندانی سیاسی بود و پس از انقلاب ، با ارتباطات گسترده ای که در میان اقشار مختلف مردم داشت، معرف ده ها نفر، جهت عضویت در حزب شده بود. او مسئول حوزه حزبی من بود و می دانستم که افراد زیادی از هواداران دیگر گروه های "چپ"، در تماس با او، در انتظار پذیرش درخواست عضویتشان از طرف رهبری حزب می باشند. علی رغم ارزیابی های غلط ح.ت.ا از ماهیت حاکمیت، نفوذ حزب در آستانه یورش به آن ،به صورت غیر قابل تصوری در حال گسترش بود. به عنوان مثال ، بخش عمده بدنه و مسئولین "سازمان رزمندگان طبقه کارگر"، در این ایام، خواهان پیوستن به حزب بودند. تیراژ و فروش جزوات پرسش وپاسخ هم به صورت حیرت آوری سیر صعودی داشت .این ها حقایقی هستند که در کنار توجه به اشتباهات فاحش حزب، می بایست بررسی شوند . شکست سخت ولی انگیزه های تحقیق و ارزیابی صحیح و غیر مغرضانه ازوضعیت ح.ت.ا، پس از انقلاب را از بین برد .رشد روزافزون ، با وجود خطا های حزب، مساله ای است که نه به منظورتبلیغ برای آن ، بلکه با هدف شناخت علل این پدیده می بایست صورت می گرفت. کاری که نتایج آن می توانست مورد بهره برداری همه گروه های مبارز قرار گیرد.
18 مرداد 61، از زندان آزاد شدم. دوستان دیگری هم که در بازجویی مشترک آخر با محمد پورهرمزان ، حضور داشتند، با فاصله زمانی کوتاهی آزاد می گردند. آن هایی که آزاد نمی شوند، از ناشران و زندانیان سیاسی رژیم گذشته بودند که همگی پس از چند ماه و یا چند سال، تا قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 ، آزاد شدند. با گروه ما البته یک "دانه درشت" شناخته شده هم آزاد شد که در یورش اول به حزب، 17 بهمن 61 ، مجددا دستگیر گردید. آزادی او با ما ،هیچ توجیهی جز تظاهر به باز بودن در باغ سبز، ازطرف رژیم ، برای خام نگاه داشتن رهبری حزب ، نمی توانست داشته باشد. از سرنوشت او اطلاعی ندارم ولی مطمئنم که آزاد شده است.
بلافاصله با حزب تماس می گیرم و درخواست ادامه فعالیت می کنم. می گویند که مدتی باید صبر کنم. گزارشی از آنچه بر من گذشته بود و آنچه در اوین دیده بودم ، به مسئولین می دهم. تابستان61،با اوج گیری انتقادات از جنایاتی که در زندان ها رخ می داد، هیئتی از طرف آقای خمینی برای بررسی وضعیت زندان ها، به اوین می آید که باسرکشی به بعضی بند ها ، افراد آن ، که حجت الاسلام دعایی نیز در میان آن ها بود، با برخی زندانیان ، در مورد وضعیت شان صحبت می کنند. متعاقب آن از طرف کمیسیون اصل نود مجلس، در خیابان ایرانشهر، مکانی برای ارائه شکایات مردم از عملکرد دادستانی انقلاب ، در نظر گرفته می شود. به توصیه مسئولین حزب، گزارشی تقریبا شبیه به آن چه به حزب داده بودم و در خاطراتم از زندان اوین نیز نوشته ام ، به کمیسیون ارائه دادم. کاری که هروقت به یادش می افتم از خوش باوری رهبری حزب و بی عقلی خودم برای "گلایه از شمر پیش یزید بردن"، شرمنده می شوم. آن کسانی هم که این گزارش را در یافت کردند، اگر باز نکرده ، دور نیانداخته باشند و اگر برای تعقیب نگارنده اش ، به خدمت حاج اسدالله نفرستاده باشند، قطعا به ساده لوحی عرضه کننده اش خندیده اند.
پس از دستگیری پورهرمزان ، امور انتشارات حزب تا حد بسیار زیادی ، بی سامان و محدود می شود ولی متوقف نمی گردد. چاپ روزنامه مردم ،که البته خارج از دایره تیم انتشارات صورت می گرفت، از بهار 60 ممنوع شده بود. توقیف روزنامه از طرف حاکمیت، شاید واکنشی به برگزاری پلنوم 17 ح.ت.ا ،اندکی قبل ،در تهران بود که در آن از جمله حیدر مهرگان به عضویت هیئت سیاسی انتخاب و به جای منوچهر بهزادی، سردبیر "نامه مردم" گردید. پس از آزادی از زندان، در دفتر جدیدی ، در صد متری مکانی که قبلا کار میکردیم و در آن دستگیر شدیم، با 6-5 نفر دیگربه ادامه کار انتشارات مشغول می شوم.ساختمانی بود بسیار بلند ، به نام "شاهین" ، واقع در خیابان جمهوری ، نبش کوچه احمد محمد بیک ، که در یکی از واحد های طبقه 5 آن مستقر شده بودیم. از پنجره های آن ، اتاق ها و حیاط ساختمان انتشارات قبلی ،که اینک در اختیار دادستانی انقلاب بود، دیده می شد. هروقت نگاهم به آنجا می افتاد ، پورهرمزان را در اتاق هایش تجسم می کردم که این طرف و آن طرف می رفت و یاد این شعر می افتادم: هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان/ ایوان مدائن را آیینه عبرت دان. در اینجا ، کار تایپ و غلط گیری کتاب ها و تنها نشریه خبری وتحلیلی حزب، "پرسش و پاسخ" های نورالدین کیانوری ، صورت می گرفت. ولی بخش اصلی کار ، که در این شرایط دشوار، یافتن لیتو گرافی و چاپخانه ، تهیه کاغذ ، حمل و نقل و توزیع بود، توسط دوستان دیگری که پاتوقشان دفتری قدیمی در خیابان فخررازی و نیز برخی کتابفروشی های روبروی دانشگاه بود، انجام می گرفت. یکی از کاراترین کادرهای حزب، حسن جلالی، نیز در میان این دوستان بود. زندگی او ، به صورت شبانه روزی وقف کار های حزب شده بود. حسن دررژیم گذشته زندانی سیاسی بود و پس از انقلاب ، با ارتباطات گسترده ای که در میان اقشار مختلف مردم داشت، معرف ده ها نفر، جهت عضویت در حزب شده بود. او مسئول حوزه حزبی من بود و می دانستم که افراد زیادی از هواداران دیگر گروه های "چپ"، در تماس با او، در انتظار پذیرش درخواست عضویتشان از طرف رهبری حزب می باشند. علی رغم ارزیابی های غلط ح.ت.ا از ماهیت حاکمیت، نفوذ حزب در آستانه یورش به آن ،به صورت غیر قابل تصوری در حال گسترش بود. به عنوان مثال ، بخش عمده بدنه و مسئولین "سازمان رزمندگان طبقه کارگر"، در این ایام، خواهان پیوستن به حزب بودند. تیراژ و فروش جزوات پرسش وپاسخ هم به صورت حیرت آوری سیر صعودی داشت .این ها حقایقی هستند که در کنار توجه به اشتباهات فاحش حزب، می بایست بررسی شوند . شکست سخت ولی انگیزه های تحقیق و ارزیابی صحیح و غیر مغرضانه ازوضعیت ح.ت.ا، پس از انقلاب را از بین برد .رشد روزافزون ، با وجود خطا های حزب، مساله ای است که نه به منظورتبلیغ برای آن ، بلکه با هدف شناخت علل این پدیده می بایست صورت می گرفت. کاری که نتایج آن می توانست مورد بهره برداری همه گروه های مبارز قرار گیرد.
حسن جلالی ، اول مهرماه 61، به همراه بهروز،با موتور به چاپخانه ای که پرسش و پاسخ را چاپ می کرد، سر می زند. در خیابان ، با دیدن ماشین پاسدارها ، به بهروز می گوید که بهتر است او وارد چاپخانه نشود. حسن را در چاپخانه دستگیر می کنند و به اوین و همان اتاقی در آموزشگاه می فرستند، که چند ماه قبل من آنجا بودم. بهروز را هم ماه بعد، چند روزی پس از ازدواجش دستگیر می کنند . یک روز پدر پیر حسن که از آمل برای ملاقات پسرش در اوین به تهران آمده بود، به یکی از کتابفروشی ها می آید و به بچه ها می گوید که به او ملاقات نداده اند ولی یک نفر آنجا بود و می گفت که با بازجوی پسرش آشناست و نشانی هایی هم از حسن می دهد و می گوید که در ازای سه هزار تومان می تواند ترتیب ملاقات او با پسرش را بدهد و برای آزادیش هم کمک کند. بچه ها به او می گویند که این شخص احتمالا کلاه بردار است. با این حال او به شوق دیدن پسرش برسر قرار حاضر می شود و پول را می دهد و طرف هم پا به فرار می گذارد. بهروز دو سال بعد آزاد می شود و حسن جلالی در قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 ، اعدام می گردد.
عبدالله شهبازی، تا زمان دستگیریش، بهمن 61، به جای پورهرمزان در بند، مسئول انتشارات می شود. او به دفاترغیرعلنی ، ازجمله دفتر فخر رازی ، سرمیزد. آخرین بار او را به همراه دختر خردسالش ، سارا ، دیدم که با درخواست کمک برای اسباب کشی ازمحل سکونتش، با بعضی دوستان قرار مدارمی گذاشت و یک مجسمه چدنی نسبتا بزرگ از لنین را، که گویا ارمغان یک سفرحزبی برای شرکت در کنفرانس جوانان کمونیست بود، واحتمالا قصد دور انداختنش را داشت ، همان روز به من داد. این مجسمه را پس از بازگشت به ایران ، در سال 1992 ، در زیر زمین خانه پدریم باز یافتم. شهبازی، خیلی زود از زندان آزاد می شود و در "موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی"، استعداد خود را در جهت تحکیم "حکومت اسلامی"، بکار می گیرد و به عنوان "مورخ" کتاب هایی نیز منتشر می کند. در بازجویی های پس از بازگشتم به ایران، روزی بازجو با یادآوری آخرین فعالیت های انتشاراتیم تحت مسئولیت شهبازی ، به من میگوید که در صورت تمایل ، او می تواند ترتیب ملاقات من با شهبازی را فراهم کند. با تعجب از این پیشنهاد ،عدم تمایلم را بیان می کنم.
در سال های 60 و 61 ،محمد علی عمویی،دبیر حزب، با مقامات دادستانی انقلاب و آن گونه که گفته می شد ، با شخص لاجوردی ، در رابطه با مسائل حزب و زندانیان حزبی، ملاقات هایی داشت. یک روز در آذر 61 قرار می شود که نماینده دادستانی، به نام تبریزی، به دفتر خیابان فخررازی بیاید و آقای عمویی ، کارمندان انتشارات را به او معرفی کند. قبلا اسامی ما را به مقامات داده بودند و آن ها خوب می دانستند که به عنوان مثال ، من پس از آزادی از زندان ، مجددا در انتشارات به کار مشغول شده ام. من و چند نفراز همکارانی که اسامی آن ها به مقامات اعلام شده بود، راس ساعت مقرر، به همراه آقای عمویی ، آنجا حضور می یابیم.یکی دو ساعتی هم می مانیم ولی کسی نمی آید.
بهمن 61، در آستانه یورش سراسری به حزب، طبق روال هرسالگرد انقلاب، کتابی با عنوان " چهارمین سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی"، از طرف حزب به چاپ می رسد. مقامات آن قدر برای صدورمجوز توزیع ، این پا و آن پا می کنند تا بخش عمده رهبری حزب ، در 17 بهمن دستگیر شوند و این سند حزبی هیچگاه منتشر نگردد. من یک نمونه از این کتاب را با خود به منزل آورده بودم و هرگاه که چشمم به آن می افتاد، با خود می گفتم که چقدر خوب شد که این کتاب منتشر نشد. نورالدین کیانوری، در ارزیابی بغایت خوشبینانه خود از اوضاع و احوال کشور، به بررسی به قول خودش پنج عرصه مبارزه فرهنگی ، سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و آزادی های مصرح در قانون اساسی پرداخته بود و جز در مورد آخر ، همه را مثبت ارزیابی کرده بود. لحن برخورد او با حاکمیت دراین کتاب، بیش ازحد معمول حزب، محافظه کارانه بود و درآن جو سنگین اعدام و کشتار ، اشاره ای هم به این وحشی گری ها نکرده بود. این موضع گیری حتی با انتقادهای پرسش وپاسخ های خوداوهم فاصله داشت.
صبح 17بهمن، سرراهم به دفتر "شاهین"، روزنامه های صبح را می بینم که خبر دستگیری رهبران حزب را منتشر کرده بودند. با احتیاط وارد دفتر می شوم. تنها یکی از همکاران مترجم از همه جا بی خبر آنجا بود و بقیه نیامده بودند.من و یکی دو نفر دیگر، رفت و آمد به این دفتررا تا یورش دوم در 7 اردیبهشت 62 هم ادامه می دهیم. بعد ها مشخص شد که همه این دفاتر زیر نظر سازمان های اطلاعاتی بوده اند. پیش از پخش اولین مصاحبه تلویزیونی کیانوری، شب ها دردفاتر حزب می خوابیدم و به خانه هم سر می زدم.هم زمان با پخش "اعترافات" دبیر اول حزب، درسیمای ج.ا ، فیلم "لحظات هفده گانه بهاران"، برای جا انداختن اتهام "جاسوسی" به حزب پخش می شود.چهره در هم شکسته کیانوری گواه بلایی بود که بر سرش آورده بودند. با این حال در صحبت هایش سعی می کرد خودش را "متهم" و دیگرن را تبرئه کند. احساس مسئولیتش نسبت به فاجعه پیش آمده ، از زیر شلاق ، جان سالم بدر برده بود. برخی دوستان که با من آزاد شده بودند، در یورش دوم دستگیر می شوند. پس از آن ، مدتی نزد یکی از بستگان نزدیکم بسر بردم . سرانجام در یک شرکت راهسازی در اردبیل مشغول به کار شدم و نواحی قابل عبور مرزی را یاد گرفتم و 18 مرداد62، درست در همان روزی که سال قبلش از زندان آزاد شده بودم، از مرز "بیله سوار" درغروبی گرم ، با احساسی خواب آلوده و گنگ، خود را به پاسگاه مرزی اتحاد شوروی رساندم.
ادامه دارد
عبدالله شهبازی، تا زمان دستگیریش، بهمن 61، به جای پورهرمزان در بند، مسئول انتشارات می شود. او به دفاترغیرعلنی ، ازجمله دفتر فخر رازی ، سرمیزد. آخرین بار او را به همراه دختر خردسالش ، سارا ، دیدم که با درخواست کمک برای اسباب کشی ازمحل سکونتش، با بعضی دوستان قرار مدارمی گذاشت و یک مجسمه چدنی نسبتا بزرگ از لنین را، که گویا ارمغان یک سفرحزبی برای شرکت در کنفرانس جوانان کمونیست بود، واحتمالا قصد دور انداختنش را داشت ، همان روز به من داد. این مجسمه را پس از بازگشت به ایران ، در سال 1992 ، در زیر زمین خانه پدریم باز یافتم. شهبازی، خیلی زود از زندان آزاد می شود و در "موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی"، استعداد خود را در جهت تحکیم "حکومت اسلامی"، بکار می گیرد و به عنوان "مورخ" کتاب هایی نیز منتشر می کند. در بازجویی های پس از بازگشتم به ایران، روزی بازجو با یادآوری آخرین فعالیت های انتشاراتیم تحت مسئولیت شهبازی ، به من میگوید که در صورت تمایل ، او می تواند ترتیب ملاقات من با شهبازی را فراهم کند. با تعجب از این پیشنهاد ،عدم تمایلم را بیان می کنم.
در سال های 60 و 61 ،محمد علی عمویی،دبیر حزب، با مقامات دادستانی انقلاب و آن گونه که گفته می شد ، با شخص لاجوردی ، در رابطه با مسائل حزب و زندانیان حزبی، ملاقات هایی داشت. یک روز در آذر 61 قرار می شود که نماینده دادستانی، به نام تبریزی، به دفتر خیابان فخررازی بیاید و آقای عمویی ، کارمندان انتشارات را به او معرفی کند. قبلا اسامی ما را به مقامات داده بودند و آن ها خوب می دانستند که به عنوان مثال ، من پس از آزادی از زندان ، مجددا در انتشارات به کار مشغول شده ام. من و چند نفراز همکارانی که اسامی آن ها به مقامات اعلام شده بود، راس ساعت مقرر، به همراه آقای عمویی ، آنجا حضور می یابیم.یکی دو ساعتی هم می مانیم ولی کسی نمی آید.
بهمن 61، در آستانه یورش سراسری به حزب، طبق روال هرسالگرد انقلاب، کتابی با عنوان " چهارمین سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی"، از طرف حزب به چاپ می رسد. مقامات آن قدر برای صدورمجوز توزیع ، این پا و آن پا می کنند تا بخش عمده رهبری حزب ، در 17 بهمن دستگیر شوند و این سند حزبی هیچگاه منتشر نگردد. من یک نمونه از این کتاب را با خود به منزل آورده بودم و هرگاه که چشمم به آن می افتاد، با خود می گفتم که چقدر خوب شد که این کتاب منتشر نشد. نورالدین کیانوری، در ارزیابی بغایت خوشبینانه خود از اوضاع و احوال کشور، به بررسی به قول خودش پنج عرصه مبارزه فرهنگی ، سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و آزادی های مصرح در قانون اساسی پرداخته بود و جز در مورد آخر ، همه را مثبت ارزیابی کرده بود. لحن برخورد او با حاکمیت دراین کتاب، بیش ازحد معمول حزب، محافظه کارانه بود و درآن جو سنگین اعدام و کشتار ، اشاره ای هم به این وحشی گری ها نکرده بود. این موضع گیری حتی با انتقادهای پرسش وپاسخ های خوداوهم فاصله داشت.
صبح 17بهمن، سرراهم به دفتر "شاهین"، روزنامه های صبح را می بینم که خبر دستگیری رهبران حزب را منتشر کرده بودند. با احتیاط وارد دفتر می شوم. تنها یکی از همکاران مترجم از همه جا بی خبر آنجا بود و بقیه نیامده بودند.من و یکی دو نفر دیگر، رفت و آمد به این دفتررا تا یورش دوم در 7 اردیبهشت 62 هم ادامه می دهیم. بعد ها مشخص شد که همه این دفاتر زیر نظر سازمان های اطلاعاتی بوده اند. پیش از پخش اولین مصاحبه تلویزیونی کیانوری، شب ها دردفاتر حزب می خوابیدم و به خانه هم سر می زدم.هم زمان با پخش "اعترافات" دبیر اول حزب، درسیمای ج.ا ، فیلم "لحظات هفده گانه بهاران"، برای جا انداختن اتهام "جاسوسی" به حزب پخش می شود.چهره در هم شکسته کیانوری گواه بلایی بود که بر سرش آورده بودند. با این حال در صحبت هایش سعی می کرد خودش را "متهم" و دیگرن را تبرئه کند. احساس مسئولیتش نسبت به فاجعه پیش آمده ، از زیر شلاق ، جان سالم بدر برده بود. برخی دوستان که با من آزاد شده بودند، در یورش دوم دستگیر می شوند. پس از آن ، مدتی نزد یکی از بستگان نزدیکم بسر بردم . سرانجام در یک شرکت راهسازی در اردبیل مشغول به کار شدم و نواحی قابل عبور مرزی را یاد گرفتم و 18 مرداد62، درست در همان روزی که سال قبلش از زندان آزاد شده بودم، از مرز "بیله سوار" درغروبی گرم ، با احساسی خواب آلوده و گنگ، خود را به پاسگاه مرزی اتحاد شوروی رساندم.
ادامه دارد
۵ نظر:
با سلام و تشکر
خاطرات شما زنده نگه داشتن یادها ست
و یاد چه بسا سرچشمه حیات دوباره اند و باز انیدشی به گذشته
حال باید پرسید که چرا رهبری حزب قادر به شناخت جامعه نبوده و نیست؟
زنده باشی
خسرو عزیز،
خواندن قسمت آخر خاطراتت مرا به فکر فرو برد. به ویژه که به نظر میاید که که احکامی در نوشته در مورد اشتباهت حزب توده ایران از طرف تو صادر شده است. ما میتونیم نظارت شخصی خودمان را در مورد افراد یا احزاب داشته باشیم و در محافل خصوصی ابراز کنیم، ولی اگر قرار باشد آنها را منتشر کنیم باید اصول دیگری را هم ماد نظر داشته باشیم.
من از شما میپرسم که آیا به تمام فاکتها در مورد مطلب مورد قضاوت شما (اشتباهت حزب) دسترسی دارید؟ آیا این فرصت به رهبران فقید و شهید حزب داده شده که آنچه شما اشتباهت میخوانید دفاع کنند؟ آیا تصور میکنید که حمله ناجوانمردانه به حزب در سالهای ۶۱ و ۶۲ پایان یافت. آیا نمیدانید از آن هنگام حمله دیگری با اشکا مختلف برای نابودی حزب در جریان بوده است؟
برای حزب توده ایران این افتخار بس که اغلب توطئههای ضد انقلاب را از ترورها تا حمله عراق را به دولت وقت هشدار داد. این افتخار بس که در سال ۶۱ در هیاهوی جنگ جنگ تا پیروزی به دولت و شخص خمینی هشدار داد که طرح ا تش بس را بپذیرند. سیاست حزب از زمان تاسیس آن کمک به تامین منافع تودها و زحمتکشان ایران بوده است.
در مورد آقای شهبازی که خود را مورخ مینامد. گفتنیها زیاد است. به هر حل ایشان میتوانند به وظایفشان تحت هر عنوانی ادامه دهند. تاریخ در نهیات قضاوت خواهد کرد.
شاد و پیروز باشید.
با تشکر. بالاخره همه ما به شکست حزب اذعان داریم.هرکسی ولی بر اساس بینش کنونیش دوست دارد دلیلی برای آن بیابد و یا ابعاد آن را بزرگ یا کوچک ببیند. من دلیل اصلی شکست را خوش باوری و ساده انگاری و نیز عدم تشخیص ماهیت حاکمیت، از طرف رهبری حزب می دانم. حکمی هم در این باره صادر نکرده ام. نظرم را بر اساس تجربیات خودم گفته ام.
خسرو عزیز،
پیروزی یا شکست در رسیدن به اهداف مختلف معنی دگرگونی میتواند داشته باشد. در رسیدن به اهداف اجتماعی زمان ، زمان تاریخی است. نه کوتاه عمر ما. نبرد برای عدالت نیز تاریخی دارد به درازی تارریخ جامعه طبقاتی. آیا امام حسین، ارنستو چگوورا، اسپارتاکوس، روزبه، مهرگان، شکست خوردند یا امر نبرد عدالت اجتماعی را به جلو بردند و پیروز تاریخی اند؟
بی نیاز به گفتن است که که در امر سیاست هزاران نکته باریکتر از مو پنهان است. به اسانی میتوان فریب خورد و در خدمت منافع دیگران واقعا شد. مثلی است که میگوید سخن گفته نشده را میتوان در آینده گفت، آنچه گفته شد شاید به اسانی نشود پس گرفت.
پیروز و شاد باشی.
یادش گرامی باد پورهرمزان مدتی پیش از دستگیریش می گفت الان همه طرفدار سیاست های حزبند اما اگر شکست بخوریم خیلی ها هستند که مدعی اشتباه در سیاست های حزب و حتی خیانت می شوند(نقل به مضمون)در هر صورت شجاعت رهبران و سردمداران حزب (حتی آنان که وادادند)در اینکه سعی کردند تا آخرین لحظه به فعالیت علنی ادامه دهند ستودنی است.
ارسال یک نظر