ادامه داستان دستگیری محمد پورهرمزان
غروب 18 مرداد61، پس از خداحافظی با هم بندی ها، از اتاق خارج می شوم و پس از زدن چشم بند، به دنبال پاسدار براه می افتم. صدای تلاوت قرآن از بلند گوی حسینیه ، به مناسبت "شهادت پاسداران اوین در جبهه نبرد حق علیه باطل"، مانند اکثر روزها به گوش می رسید. اخیرا یکی از نگهبانان نسبتا مودب آموزشگاه در جبهه کشته شده بود. فکرمی کنم که لاجوردی و شرکاء عمدا پاسدارهای معمولی را که در اوین شاهد وحشی گری ها بودند، به خط مقدم جبهه می فرستادند تا هم از شر شاهدین جنایات خود خلاص شوند و هم جلوی دیگر مقامات پز پرسنل جانباز خود را بدهند.
سوار مینی بوسی می شویم .
راننده از من می پرسد: آزاد می شی ، نه؟
می گویم : ظاهرا. قرار بر این بوده است.
– هوادار چه گروهی بودی؟
- هوادار حزب توده ایران هستم.
– هستی؟
- بله .هستم.
– عجب رویی داره این . میگه هستم.
– ح.ت.ا فعالیت قانونی دارد.
– پس تو اینجا چکار می کنی؟
- سوء تفاهم شده بود.
راننده و پاسدار شروع می کنند به غرغر کردن. آن قدر عصبانی شده بودند که پیش خودم گفتم الان وسط راه نگه میداره و یک تیرحرومم میکنن.
وقت اداری گذشته بود وانگشت نگاری و بخش های اداری زندان تعطیل شده بودند.گفتند که من یک شب دیگر را باید درآن جهنم به سر کنم. من را به راهروی دادستانی بردند تا شب را آنجا بخوابم. شبی که به عنوان بدترین و طولانی ترین شب زندگیم، تا امروز، ثبت گردیده است. مگر آن که به قول خود آقایان، گذر پوست دوباره به دباغ خانه افتد و بد تر از آن را تجربه کنم. در راهرویی، نه در سمت شعبه های باز جویی ، با چشم بند، کنار دیوار روی زمین نشستم. پاسدار ها در حال انتقال شکنجه شده ها و دیگر زندانیان، به خارج از دادستانی بودند. دو نفررا می آورند و پهلوی من می نشانند. از لباس و کیسه وسایل همراهشان معلوم بود که مثل من در شرف آزادی هستند. سرم را بالا می آورم تا از زیر چشمبند چهره شان را ببینم. سر و وضعشان اصلا به فعالین سیاسی شباهتی نداشت. باهم دوست بودند و به نظر می رسید که اشتباها از این دخمه سر در آورده اند. نیم ساعت بعد ، آقا سید، خدمتکارشبانه روزی دادستانی، به کمک پاسداری، در حالی که زیر بغل یک زخمی شکنجه را گرفته بودند و پاهای باند پیچی شده اش را روی زمین می کشیدند، او را به سمت ما آوردند و روی زمین رها کردند و رفتند. پشتش را هم به شدت نواخته بودند . بی وقفه ناله می کرد. نگاهم به صورتش افتاد. بیست سال بیشتر سن نداشت . لبهایش مثل زمین رس آفتاب خورده ، قاچ قاچ شده بود. باند پیچی پاهایش هم خون آلود بود. می نالید و التماس می کرد که به دکتر برسانندش . آقا سید، را صدا کردیم و گفتیم که این بنده خدا دارد می میرد. او هم جواب داد که : نترسید . شما اگر او را نکشید او نمی میرد ، و رفت. نمی دانستیم که ساعت چند است. چراغ داخل راهرو روشن بود و هیچ پنجره ای هم به سمت هوای آزاد نبود که از روی روشنی هوا حدس بزنیم که چقدر تا صبح مانده است. پسر بیچاره در وضعیت رقت انگیزی می نالید . بالاخره پس از مدتی که بسیار طولانی تر از یک شبانه روز به نظرم می رسید، سرو کله آقا سید پیدا شد و گفت که وقت نماز صبح است و می توانیم به توالت برویم. من و یکی از آن دو نفر دیگر، زیر بغل زخمی را گرفتیم و به توالت بردیم. ایستاده برای ادرار کردن آماده اش کردیم. درد مضاعفی برای این کار به او وارد می شد و بالاخره هم ، در حالی که دقایقی او را همینطور نگه داشته بودیم و او فریاد می زد، نتوانست ادرار کند. نمی دانستیم چه باید بکنیم . نه می توانستیم رهایش کنیم و نه دیگر توان نگه داشتنش را داشتیم. چند بار آقا سید را با صدای بلند فرا خواندیم. آمد و گفت که او را همانجا در سالن توالت روی زمین بگذاریم و دنبال کار خودرویم. برگشتیم و صدای ناله جوان بیچاره را همچنان می شنیدم.
کتاب " در ویتنام" را به خاطرآوردم که در مورد عباس شیبانی، از مقامات ج.ا.ا نوشته بود که او در اثر شکنجه های ساواک ،در زندان خون ادرار می کرد. و چه خوب که اولااقل می توانست پس از شکنجه ادرار کند.(" در ویتنام" ، از کتاب های جلد سفید آستانه انقلاب ، که با این اسم غلط انداز، شکنجه های ساواک را تشریح کرده بود).
سرانجام ، پاسداری آمد و ما را باخود برد . در اداره انگشت نگاری ، شماره ای به گردنم انداختند و از روبرو و بغل ، عکسم را گرفتند.
دوسه ساعتی طول می کشد تا ازدرب آهنین اوین ، با دو احساس متفاوت ، خارج شوم : رضایت خاطر برای جانی که از جهنم به در می بردم و نگرانی برای جان های شیفته ای که پشت این در، می ماندند.
راننده از من می پرسد: آزاد می شی ، نه؟
می گویم : ظاهرا. قرار بر این بوده است.
– هوادار چه گروهی بودی؟
- هوادار حزب توده ایران هستم.
– هستی؟
- بله .هستم.
– عجب رویی داره این . میگه هستم.
– ح.ت.ا فعالیت قانونی دارد.
– پس تو اینجا چکار می کنی؟
- سوء تفاهم شده بود.
راننده و پاسدار شروع می کنند به غرغر کردن. آن قدر عصبانی شده بودند که پیش خودم گفتم الان وسط راه نگه میداره و یک تیرحرومم میکنن.
وقت اداری گذشته بود وانگشت نگاری و بخش های اداری زندان تعطیل شده بودند.گفتند که من یک شب دیگر را باید درآن جهنم به سر کنم. من را به راهروی دادستانی بردند تا شب را آنجا بخوابم. شبی که به عنوان بدترین و طولانی ترین شب زندگیم، تا امروز، ثبت گردیده است. مگر آن که به قول خود آقایان، گذر پوست دوباره به دباغ خانه افتد و بد تر از آن را تجربه کنم. در راهرویی، نه در سمت شعبه های باز جویی ، با چشم بند، کنار دیوار روی زمین نشستم. پاسدار ها در حال انتقال شکنجه شده ها و دیگر زندانیان، به خارج از دادستانی بودند. دو نفررا می آورند و پهلوی من می نشانند. از لباس و کیسه وسایل همراهشان معلوم بود که مثل من در شرف آزادی هستند. سرم را بالا می آورم تا از زیر چشمبند چهره شان را ببینم. سر و وضعشان اصلا به فعالین سیاسی شباهتی نداشت. باهم دوست بودند و به نظر می رسید که اشتباها از این دخمه سر در آورده اند. نیم ساعت بعد ، آقا سید، خدمتکارشبانه روزی دادستانی، به کمک پاسداری، در حالی که زیر بغل یک زخمی شکنجه را گرفته بودند و پاهای باند پیچی شده اش را روی زمین می کشیدند، او را به سمت ما آوردند و روی زمین رها کردند و رفتند. پشتش را هم به شدت نواخته بودند . بی وقفه ناله می کرد. نگاهم به صورتش افتاد. بیست سال بیشتر سن نداشت . لبهایش مثل زمین رس آفتاب خورده ، قاچ قاچ شده بود. باند پیچی پاهایش هم خون آلود بود. می نالید و التماس می کرد که به دکتر برسانندش . آقا سید، را صدا کردیم و گفتیم که این بنده خدا دارد می میرد. او هم جواب داد که : نترسید . شما اگر او را نکشید او نمی میرد ، و رفت. نمی دانستیم که ساعت چند است. چراغ داخل راهرو روشن بود و هیچ پنجره ای هم به سمت هوای آزاد نبود که از روی روشنی هوا حدس بزنیم که چقدر تا صبح مانده است. پسر بیچاره در وضعیت رقت انگیزی می نالید . بالاخره پس از مدتی که بسیار طولانی تر از یک شبانه روز به نظرم می رسید، سرو کله آقا سید پیدا شد و گفت که وقت نماز صبح است و می توانیم به توالت برویم. من و یکی از آن دو نفر دیگر، زیر بغل زخمی را گرفتیم و به توالت بردیم. ایستاده برای ادرار کردن آماده اش کردیم. درد مضاعفی برای این کار به او وارد می شد و بالاخره هم ، در حالی که دقایقی او را همینطور نگه داشته بودیم و او فریاد می زد، نتوانست ادرار کند. نمی دانستیم چه باید بکنیم . نه می توانستیم رهایش کنیم و نه دیگر توان نگه داشتنش را داشتیم. چند بار آقا سید را با صدای بلند فرا خواندیم. آمد و گفت که او را همانجا در سالن توالت روی زمین بگذاریم و دنبال کار خودرویم. برگشتیم و صدای ناله جوان بیچاره را همچنان می شنیدم.
کتاب " در ویتنام" را به خاطرآوردم که در مورد عباس شیبانی، از مقامات ج.ا.ا نوشته بود که او در اثر شکنجه های ساواک ،در زندان خون ادرار می کرد. و چه خوب که اولااقل می توانست پس از شکنجه ادرار کند.(" در ویتنام" ، از کتاب های جلد سفید آستانه انقلاب ، که با این اسم غلط انداز، شکنجه های ساواک را تشریح کرده بود).
سرانجام ، پاسداری آمد و ما را باخود برد . در اداره انگشت نگاری ، شماره ای به گردنم انداختند و از روبرو و بغل ، عکسم را گرفتند.
دوسه ساعتی طول می کشد تا ازدرب آهنین اوین ، با دو احساس متفاوت ، خارج شوم : رضایت خاطر برای جانی که از جهنم به در می بردم و نگرانی برای جان های شیفته ای که پشت این در، می ماندند.
۳ نظر:
دست تان درد نکند.
یاد آوری لحظه های وحشت کار ساده ای نیست، تکرار مجدد درد است، ولی چاره ای جز بازگو کردنش نیست.
هم برای رهائی از درد مدام روح و هم برای روشنگری.
من با احتارم و همدردی نوشته های تان را می خوانم. زنده و سرافراز باشید!
خسرو عزیز
با علاقه خاطراتت را میخوانم. من نیز چون تو و هزاران هزار دیگر از آن هتل! گذشته ام. من نسبت به آن دورانی که میهمان آقایان بودم احساسی دوگانه دارم. یکی غرور و رضایت که فرصتی دست داد تا در کنار بهترین فرزندان کشورم باشم و در حد امکان گوشی بر دارد دلهایشان و مرحمی کوچک در حد توان بر درد هایشان سوای دید سیاسی اشان.
دیگر اندوهی عمیق از دست دادن آنها، تو از پورهرمزان و امیر نیک آین یاد کردهای من نیز خاطره آنها را چون گوهری در جانم عزیز میدارم.
پیروز و موفق باشی.
سلام خسرو جان
امیدوارم که حالت خوب باشد خواستم برات ایمیل بزنم ولی متاسفانه نشد یاهو گوگل رو ساپورت نمیکنه یه اشتباه کوچولو داشتی ما 13 نفر بودیم نه 10 نفر به هر حال دلم میخواست میتونستم با شما تماس بگیرم خوشحال میشم که راهنمایی کنی که چطور پیدات کنم.
قربونت
همون مسعودی که جلوی در بازجویی با نهار قیمه پلو کتک خوردیم
ارسال یک نظر