داستان دستگیری محمد پورهرمزان- در اوین

قسمت دوم:
پنجشنبه، 26 فروردین 61،دفتر انتشارات حزب توده ایران از طرف نیروهای امنیتی  اشغال می شود. ما 10 نفر کارمندان انتشارات را با این قرارآزاد می کنند که شنبه 28 فروردین،ساعت 8 صبح برای یک "بازجویی مختصر" در محل حاضر شویم . محمد پورهرمزان ولی با ما آزاد نمی شود.
در موعد مقرر  با مینی بوسی و به همراه سه پاسدار ، به سمت شمال شهرحرکت می کنیم. از وضعیت پورهرمزان تا این لحظه ،بی خبریم. در بزرگراه ما را به کف خودرو  آنگونه می نشانند که از بیرون دیده نشویم . سپس به ما چشم بند می زنند. اتوبوس جلوی درب اوین می ایستد . محیط اطراف تا حدودی از زیر چشم بند قابل رویت است. وارد اتاق کوچکی می شویم . جایی که پورهرمزان را هم ظاهرا همان دقایق و از جایی دیگر به آنجا آورده بودند. معلوم بود که او هم چشم بند دارد. با درک حضور ما  می گوید: " آمدید بچه ها؟ چیزی نیست . نگران نباشید". لحن و ارتعاشات عصبی کلامش  از احساس مسئولیتش نسبت به ما حکایت می کند. به صف می شویم و با نهادن دست بر شانه جلویی،پشت سر پاسداری که با واسطه چوبی نفر اول را دنبال خود می کشاند، به راه می افتیم. هنوز نمی دانستم که این چوب مانع "نجس" شدن دست پاسدار در تماس با ما" کافران" است. مراحل مختلف اداری، از جمله تعیین هویت و انگشت نگاری را پشت سر می گذاریم و قبل از ورود به ساختمان دادستانی، در جایی شبیه "سوله"  برای تفتیش بدنی  کنار دیواری قرار می گیریم. پورهرمزان سمت چپ من ایستاده بود. پاسدار به او که می رسد  سوال می کند : تو اینجا چکار میکنی پیرمرد .از کدوم گروه هستی؟ پورهرمزان  با صدایی رسا پاسخ می دهد :" من عضو حزب توده ایران هستم ". پاسدارکه گویی تا آن روز چنین " گستاخی" از کسی ندیده بود ، گفت : چی گفتی؟ و کشیده ای محکم به صورت پورهرمزان می زند. آن گونه که عینکش را از زیر چشم بند دیدم که به زمین افتاد. پس از آن هم با زانو به شکمش می کوبد و او را نقش بر زمین می سازد. پاسدار دیگری می آید و در حالی که سعی می کند با گرفتن لباس پورهرمزان، او را کنار دیوارازروی زمین بلند کند، خطاب به دوستش می گوید:" برادر چرا اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنی" ؟ در یک آن خوشحال شدم ولی با حیرت دیدم که او وحشیانه تر شروع به پراندن مشت و لگد کرده ، تکرار می کند: چرا اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنی؟ پورهرمزان که گویی ازخواب پریده بود، درد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. آنچه در مغز او می گذشت به من منتقل میشد. در درون داشت با کیانوری بحث می کرد: کجایی که ببینی "دمکرات انقلابی" یعنی چه؟ او در حزب جزو کسانی بود که چون اخگر و نیک آیین ، نسبت به درستی سیاست های پشتیبانی بی قید وشرط از نظام حاکم  تردید داشتند.
از پله های دادستانی بالا رفتیم. طبقه دوم وارد راهرویی شدیم. از زیر چشم بند کسانی را می دیدیم که با پاهای باند پیچی شده یا چون بالش متورم ، پشت به دیوار، روی زمین نشسته بودند. ما را در اطراف دراتاقی می نشانند .ناهار آوردند . روبه دیوار برگشتیم و ظرف سوپ وتکه نانی دریافت کردیم. عده ای با ناله و التماس " آقا سید"  را صدا می زدند تا آن ها را به توالت ببرد. او مسئول خدمات دادستانی بود. هنوز ظرف های غذا را جمع نکرده بودند که اولین صدای ضربات شلاق ازاتاق هایی که بعدا فهمیدیم شعبه 7و 6  نام دارد، بلند شد. توده ای ها و اکثریتی ها در شعبه 5، دیگر چپ ها 6 و مجاهدین در شعبه 7 بازجویی می شدند. صدای ضجه و ناله دختران و پسران بعضا نوجوان،  همراه با زوزه شلاق و پارس کردن بازجوها " سمفونی" مرگ انسانیت بود و انسان که نظیرش درهیچ دخمه ای دردل تاریخ ، "خلق" نشده است و به نام این آدم نماها  برای همیشه  به ثبت خواهد رسید.
تا این لحظات نه تنها من و دوستانم  بلکه پورهرمزان ، عضو کمیته مرکزی ح.ت.ا هم نمی دانست که درزندان ها چه می گذرد. می بینمش که مثل هروقت دیگری که با معضلی روبرو می شد و یا هنگام ترجمه، زمانی که واژه مناسب را نمی یافت، دارد سبیل هایش را با بی رحمی  مو به مو  می کند. اهل چالش بود و کوشش . حاصل عمرش  ترجمه صد ها جلد کتاب را،از زبان روسی و آلمانی ، بدون هیچ چشم داشتی  به آرمان انسانیش هدیه کرده بود وتنها دل خوش به آن بود که نام نیکی ازخود باقی گذارد. اینک در 61 سالگی در این دالان وحشت ، غم ده ها دست نوشته و ترجمه های جدیدش را که پیش از چاپ،روز گذشته ،به تاراج بردند، نمی خورد. به "نام نیک" ش می اندیشید که آزمونی دشوار و بی رحمانه پیش رو داشت . صفیرتازیانه در گوشش می پیچید که می گفت: " نامش تا نگیرم، جانش نمی گیرم"!
در اوج دلهره ما بازجو به اتاقش فرا می خواند .گوش هایمان را تیز کردیم تا بفهمیم در اتاق چه می گذرد. تنها صدای جر وبحث او با بازجو بود که شنیده می شد. گاه گداری که در اتاق باز و بسته می شد، صحبت هایشان به گوش می رسید که بر سرعلت فراخواندن ما به اوین ومدت زمان ماندن ما در بازداشتگاه بود: "... این ها همه کارمندند و من مسئول انتشارات هستم. شما با من کار دارید ، آن ها را چرا می خواهید نگه دارید؟".
سهمیه شکنجه پورهرمزان را خیلی حساب شده  تا زمان دستگیری همه رهبری حزب پس انداز کرده بودند و نمی خواستند که اینک  آزار نا بهنگامش، زنگ خطری برای دیگران در بیرون  به صدا درآورد.
پس ازحدود دو ساعت  نوبت به بازجویی نفر بعدی رسید. خیالمان آسوده تر شد که کابل و شکنجه در کار نیست. بالاخره من و یکی از دوستان با هم  به شعبه فراخوانده می شویم. با چشم بند وارد اتاق شده و هرکدام در گوشه ای  روی یک صندلی با میز سرخود می نشینیم . به دستور بازجو  که نام مستعارش "رحیمی" بود ،با کمی بالا بردن چشم بند، پرسش نامه ای را با سوالات کلی  پر می کنیم. در پایان هم به منزلمان تلفن می زند تا اطلاع دهیم که به این زودی ها بازنمی گردیم و هنگام ملاقات  پوشاک مناسب زندان هم برایمان بیاورند.
پورهرمزان و دونفر دیگراز مسن تر ها را باهم از دادستانی به بند منتقل می کنند . هنگام انتقال من ودیگر دوستان به بند،" کابل" ها هم  دیگر ازنفس افتاده بودند وبرخی قربانیان شعبه های 6 و 7 با پا و پشت خونین ، با صدایی ضعیف، در راهرو ناله می کردند.
پیاده تا بند راه زیادی نبود. 5 نفرمان به بند 2 و به اتاق رختکن و تفتیش بدنی منتقل می شویم. پاسدارهای این قسمت که می بینند ما برخلاف دیگران بدون" باند پیچی" آمده ایم، برای جبران کم کاری همکارانشان در دادستانی ، فرصت را برای افزودن به "ثواب اخروی" خود از دست نمی هند و حالمان را جا می آورند. تا جایی که یکی از همراهان  به شدت آسیب می بیند.البته در مقابل آنچه دردادستانی دیده بودیم ، این ها "دست نوازشی" بود که به سر و روی وشکم ما اصابت می کرد. دراتاق 2 طبقه دوم را باز می کنند و من را به همراه یکی از دوستان به داخل می اندازند. اتاقی 6 در6 متر و مملو از جمعیت. شب را در کنار در اتاق( لژمخصوص میهمانان جدید) به صورت نیم تیغ سپری می کنیم. صبح از داخل حیاط، که دوپنجره اتاق به سمت آن به گونه ای نیمه بازمی شد که فقط آسمان پیدا بود، صدای شلاق و آه و ناله بلند شد. بچه ها می گفتند که تنبیه بی انظباطی در بند است و بعضی ها هم به دستور باز جو جیره شلاق روزانه دارند. هنگام رفتن به هواخوری از پله ها که پایین رفتیم، جلوی در اتاقی که "اتاق مسجد" ش می نامیدند و بوی تعفن و داروهای درمان سوختگی از آن به مشام میرسید، جوانی با پشت آش و لاش نشسته بود و یکی دیگر با چوب بستنی به زخم های عمیق و چرکینش مرهم می مالید. چنین صحنه ای را هربار هنگام رفتن به هواخوری  می دیدیم. زخمی های زیر شکنجه را به اتاق های مسجد منتقل می کردند و بسیاری از آن ها پیش از بهبودی  اعدام می شدند. روز اول تازه در هواخوری متوجه حضور ابوالحسن خطیب ( رحمت) ، از اعضای گروه منشعب و عضو مشاور کمیته مرکزی ح.ت.ا ، می شوم. اصلا نمی دانستم که او را دستگیر کرده اند.بار آخر حدود یکسال قبل در دفتر انتشارات او را دیده بودم. آمده بود تا احسان طبری را با اتومبیل به منزلش برساند. با خوشحالی به سمتش رفتم . فورا متوجه شدم که تمایلی به ابراز آشنایی ندارد و از او فاصله گرفتم. روز بعد ولی با احتیاط نزدیک شد و از پورهرمزان پرسید . به او گفتم که در زندان است. نگران شد و در فکر فرو رفت. او در بند با هیچکس صحبت نمی کرد و کتاب آموزش زبان عربی می خواند.
چهارشنبه بود. از قبل می دانستم که غروب این روزهفته، گاه تیرباران دراوین است. ولی نمی دانستم که این روز قرار است پس از این در روز و شب های تمام عمر من جاری شود. ابتدا بهت بود و ناباوری. فراتر از حیرتی که از دادستانی دچارش بودم. قدرت تجزیه و تحلیل آنچه را می دیدم، نداشتم. برایم حد شقاوت و بی رحمی که تجربه می کردم قابل هضم نبود. باوری که می بایست جانشین این ناباوری شود چیزی نبود جز این که : بر سرنوشت ما  کسانی حکم میرانند  که تنها ظاهری شبیه انسان دارند.
سکوتی مرگ بار در بند حکمفرما بود. افرادی در بین ما بیم آن بود که آخرین دقایق زندگی شان را سپری می کنند. کامران  از مجاهدین خلق و دوسه نفر دیگر از چپ ها. اسامی اعدامی ها را چون گذشته دیگراز بلند گو اعلام نمی کردند. دقایق سنگینی سپری می شد. صدای چکمه پاسدارها در راهرو می پیچد و دراتاق پهلویی بازمی شود. می شد فهمید که کسی را به زور خارج می کنند . آن روزاز میان ما کسی را نبردند. صدای فریادی که از اعماق وجود برمی خاست و میل به زنده بودن و ترس از مرگ داشت به گوش میرسید: "ولم کنید. ولم کنید .."؟ فریادی دیگر آن هم در نهایت التهاب :" بی شرف ها ! بی شرف ها! ". اتاق مسجدی ها هم که همیشه بیشترین سهم اعدامی ها را داشتند، آن گونه که من آن ها را دیده بودم  اصلا رمقی برای فریاد نداشتند و شاید هم با آن وضعیت جسمی مرگ هرچه زودتر را آرزو می کردند.
دقایقی دیرترغریو رگبارگلوله، غرشی بود چون خراب شدن آواری عظیم و سپس 34 تیر خلاص . بعد در اتاق سکوت بود و سکوت . همه با فکری مشترک  درخودشان خلوت کرده بودند : نوبت من کی می رسد؟
با خود می گویم: "تو نیز از این خانه وحشت و مرگ جان سالم به در نخواهی برد. مگر این ها شاهدان این جنایات را زنده رها خواهند کرد؟ همه ما را یا می کشند یا آنقدر اینجا نگه می دارند تا بپوسیم".
پس از آن روز دائما تاثیر فریاد های آخرین دم اعدامی ها را در خودم بررسی می کردم و این که اگر نوبت من رسید ، فریادم بر دیگران چه اثری خواهد گذاشت . تمام لحظات را به فکر"لحظه های آخر" بودم. هرچه شعرمقاومت و سرود بلد بودم با خود تکرار می کردم . دفتر حافظه را ورق می زدم تا آن چه را که مناسب بود  دستچین کنم و روی میز ذهنم بگذارم . می دانستم ولی، همه این نقشه ها ممکن است در همان" لحظات آخر"  به دست غریبه ای مرموز و برخاسته از درونم ، نقش بر آب شود.
صبح 4 اردیبهشت  برای بازجویی به دادستانی می روم. ساعت ها پشت در شعبه 5 منتظر می مانم تا بازجو صدایم کند. غرش کابل ها بی وقفه ادامه دارد. درشعبه 6 صدای ناله دختری زیر شلاق بلند می شود. معمولا پس از چند ضربه و اوج گرفتن صدای قربانی  پارچه ای به دهان او فرو می کنند تا صدا خفیف شده و "مزاحم" بازجوهای دیگر نشود. در مورد این دختر ولی این کار را نکردند و عمدا گذاشتند تا صدایش رسا شنیده شود. می خواستند برادرش را که در راهرو نشسته بود  به حرف زدن وا دارند. از دختر راجع به دوستان برادرش که به منزلشان رفت و آمد داشتند، می پرسیدند . پسر بیچاره در کنار من نشسته بود و گریه می کرد و چند بار داد زد: اونو ولش کنید .اون چیزی نمیدونه. بعد بازجو که گویا "حامد" نام داشت ، بیرون آمد و گفت : اگر می خواهی ولش کنیم  بیا تو خودت بگو. به اتاق بازجویی می روم و ازسرانجام این نبرد نابرابر بی خبر می مانم. در بازجویی ، راجع به بقیه همکاران سوالاتی شد. به بند باز می گردم. تعداد زیادی زندانی جدید به اتاق فرستاده اند . در میان آن ها رضی الدین تابان  از رهبران سازمان فدائیان خلق ایران ( اکثریت) هم دیده میشود که از کمیته مشترک به اوین منتقل شده بود. تکیده بود ولاغر. بچه ها می گفتند که تحت فشار های شدیدی بوده است.
غروب 5 اردیبهشت، قبل از انتقال به بند آموزشگاه ، بچه ها باهم خداحافظی و روبوسی می کنند  زیرا معلوم نیست که چه کسی را به کدام اتاق خواهند برد. با ابوالحسن خطیب خداحافظی کردم و این آخرین دیدار ما بود. خطیب دیگرآزاد نشد . او6 سال دیگر در سیاهچال ماند ودر قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 اعدام گردید.
جز حدود 10 نفر  بقیه برای اعزام به آموزشگاه آماده می شوند. از بندهای دیگر هم در صف ما قرار می گیرند. بیست دقیقه ای راه پیمایی در فضای باز هرچند با چشم بند، بسیار دلنشین بود.
به سالن 4 آموزشگاه ، اتاق 47  منتقل می شوم. 35 نفر بودیم در اتاقی حدودا 5در 4 متر. محمد رضا غبرایی، مدیرمسئول نشریه کار، در اتاق بود. او اسفند 60 به دنبال انتشار مقاله ای در "کار" علیه اعدام ها در ج.ا ، برای "توضیحاتی مختصر و کوتاه"  از طرف دادستانی  به اوین احضار ، سپس دستگیر و روانه بند می گردد. تابان و دوست همکار من  که در بند باهم بودیم، در اتاق پهلویی جای می گیرند وگاه هنگام دستشویی رفتن  در سالن همدیگر را می دیدیم. بیش از نیمی از اتاق را زندانیان حزب و اکثریتی و باقی را دیگر فعالین چپ تشکیل می دادند.
پنجره اتاق ما روبروی در "کارگاه" که زیرزمین حسینیه اوین بود، قرارداشت و از درز ها می توانستیم رفت و آمد ها را در آنجا تماشا کنیم. یک روز ماه رمضان که در اثر خوردن مرغ فاسد تقریبا همه مریض شده بودند ، دکتر شیخ الاسلام را در حیاط روبروی کارگاه می بینیم که مشغول مداوای" فله ای" مسمومین است.
یک غروب در تیرماه  برق رفته بود و در تاریکی  بچه ها از "آیت" که هوادار اکثریت و زندانی سیاسی رژیم گذشته نیز بود، می خواهند تا آواز لری معروف خود را بخواند. حین خواندن در اتاق باز می شود و چراغ قوه ای قوی اتاق را روشن می کند، آنگاه صدای لاجوردی  که همراه چند نگهبان در درگاه ایستاده بود شنیده می شود که از آواز خوان می خواهد که خود را معرفی کند. هیچ کس دم بر نمی آورد. لاجوردی به قطع شدن یک ماهه هواخوری تهدید می کند. آیت خودش بلند می شود. اورا به زیر هشت می برند و پس از یک ساعت  کتک خورده به اتاق بازش می گردانند.
یک روز اوایل تیرماه ، با مینی بوس برای بازجویی به دادستانی میروم. مسعود از همکاران در کنارم نشسته بود. در راهروی دادستانی  کنار هم نشستیم و آهسته  حال واحوالپرسی کردیم . در همین لحظه ضربه ای شدید به گردنم می خوردو لگد های پوتین پاسداری در پی آن سرو صورت هردوی ما را نشانه می گیرد. سرانجام در شعبه 5 را باز می کند و به بازجو می گوید : "این ها داشتند اطلاعات رد و بدل می کردند. تعزیرشان بکنم"؟ بازجومی گوید که احتیاجی به این کار نیست. با این حال پاسدار دلش نمی آمد ما را رها کند و زیرلب غرغرکنان،با نا رضایتی دنبال کارش می رود. در انتهای بازجویی آن روز بازجو به من گفت: " چرا موی سرت را ازته تراشیده ای؟ خودت را برای "شهادت " آماده می کنی؟"
2 مرداد پشت در اتاق بازجویی ، 7 نفر از همکاران و پورهرمزان را می بینم( البته از زیر چشم بند).بازجو همگی را باهم به اتاق فرا می خواند. پورهرمزان خیلی سرحال به نظرمی رسید. به درخواست او، ما اسامی خود را به نوبت اعلام می کنیم تا بفهمد چه کسانی آمده اند . بلافاصله از بازجو پرسید : پس بقیه بچه ها کجا هستند؟ بازجومی گوید که آن ها جزو گروه ما نیستند. پورهرمزان آن را خلاف قرارشان می داند و اعتراض می کند. سپس خطاب به ما ادامه می دهد: " من به عنوان مسئول شما، ضامن شما شده ام تا آزادشوید. شرطش هم  طبق قول و قرار با آقای بازجو  آن است که هروقت شما را احضار کردند ، بیایید و تغییر محل زندگی خود را هم به دادستانی اطلاع دهید". بازجو هم نیمه جدی می گوید: "خود شما را هم بالاخره کیانوری باید بیاید ضامن شود تا آزاد شوید". پورهرمزان با خنده می گوید: "من ترجیح می دهم که مرا بکشید و از من یک "شهید" درست کنید". لحن صحبت بازجو مودبانه بود. او نمی خواست که ما حامل پیام های هشدار دهنده برای رهبری حزب باشیم. این آخرین دیدارما با محمد پورهرمزان بود.( اگر بشود نامش را" دیدار" گذاشت) . سال 67  او را نیز اعدام می کنند.
با ناباوری از آنچه پیش آمده بود به اتاق بازمی گردم . چنین تجربه ای آن سال ها وجود نداشت که کسانی را به این راحتی آزاد کنند. با رضا غبرایی که بسیار صمیمی شده بودیم صحبت می کنم. پیام هایی به من برای انتقال به سازمان می دهد. 18 مرداد "با وسایل" صدایم می کنند. با هم اتاقی ها  که هیچگاه فراموششان نمی کنم ، خدا حافظی کردم. برای آخرین بار به چشمان درشت و مهربان آقا رضا نگاه می کنم .او را با آرزوی دیدارش  بیرون از زندان می بوسم.ولی افسوس که او و رضی الدین تابان را حتی سه سال پیش از قتل عام بزرگ سال 67  به شهادت می رسانند.
(پس ازانتشار این خاطرات، یکی از رفقا در تماسی گفت که او روزدستگیری ما، 28 فروردین،پورهرمزان را با یکی از وانت های متعلق به حزب، از خانه اش به کمیته مشترک رسانده است. با این حساب  26 فروردین  احتمالا او را هم با همان شرایط ما آزاد کرده اند . با این تفاوت که به او گفته اند که خود را به کمیته مشترک معرفی کند.
او هم درست مثل محمد رضا غبرایی، همتای اکثریتی اش، با پای خود و برای "ادای توضیحاتی کوتاه"! به مسلخ می آید. قابل تصور است که در مورد این اقدام روزقبلش با رهبری حزب  مباحثاتی هم داشته است).

۱ نظر:

ناشناس گفت...

محمد پورهرمزان و نظر يک خواننده
در کشکول خبری هفته پيش اشاره ای داشتم به زنده يادان ايرج اسکندری و محمد پورهرمزان و آثاری که ترجمه کرده بودند و نوشتم: "در اين جا يادی بکنيم از ايرج اسکندری که کار بزرگ ترجمه کاپيتال را به پايان رساند و نيز محمد پورهرمزان که جان عزيزش را در راه ترجمه ی آثار مارکسيستی – لنينيستی از دست داد...".
خواننده ارجمندی در بخش نظرهای "وب لاگ گويا" مطلبی نوشته بودند که مرا تحت تاثير قرار داد. عين نوشته ايشان را همراه با توضيحی مختصر در اينجا می آورم:
"...به نظرم وقتی از افراد نام می بری معمولا سعی می کنی حق مطلب را ادا کنی و در خور هر کس عبارتی بنويسی. در مورد پورهرمزان نوشتی "و نيز محمد پورهرمزان که جان عزيزش را در راه ترجمه ی آثار مارکسيستی – لنينيستی از دست داد." راستش دلم گرفت. او جان عزيزش را در راه ترجمه از دست نداد. مگر صرفا مترجم متون ظاهرا خطرناک بود. او معتقد بود و در راه اعتقادش تا پای جان رفت. چه در جريان قيام افسران خراسان و بعد آذربايجان و......... او هميشه با روحيه بالا مشغول کار بود. شايد نميدانی که در مهاجرت از ۷ صبح بايد از خانه بيرون می زد و در تحريريه مردم در آلمان شرقی مقاله می نوشت. در مجله صلح و سوسياليسم و دنيا مسئوليت داشت. شب ها با يک بغل روزنامه و مطالب آرشيوی به خانه برمی گشت تا مطالعه کند و برای مقاله های فردا آماده باشد. نوبت خواب که می رسيد تازه ترجمه را شروع می کرد. بر خلاف تصور اغيار و بدگويان او ترجمه را طبق علاقه و سليقه خودش و در وقت شخصی اش انجام می داد نه بنا بر دستور تشکيلاتی. يوگا بلد بود و تازه ساعت ۲ صبح بالانس ميزد و مدتی روی سر و گردن می ايستاد تا خون جريان پيدا کند و خوابش بپرد و بتواند ادامه دهد. خوابش خيلی کم بود. خيلی کمتر از استاد خرمشاهی و استاد افشار و استاد پرهام و استاد..... البته متاسفانه فرصت نداشت که آنطور که يک عمر برايم گفته اند کنار دريای سياه لم بدهد و استراحت کند. سخن عزيزم فکر نمی کنم اين مرد با اراده، به عشق ترجمه آن هم ترجمه هايی که يک شاهی هم نصيبش نمی کردند اين همه کار کرده باشد. احتمالا مختصر علاقه ای هم به محتوای آنها داشته. در زندان هم بعد از آن دوره وحشتناک جزو اولين نفراتی بود که نامه نوشت و اعترافات اجباری را پس گرفت و از عقايدش دفاع کرد و در سلول های جمعی با رفقايش هم زندگی سربازی و با مناعتی را گذراند. يادش گرامی باشد. ياد همه آنهايی که هر هفته به احترامشان می ايستی و کلاهت را از سر برميداری هم گرامی باشد. اما انسان خوب و نازنين، وقتی در اين جو اختناق روشنفکر ساخته که تنها بايد در چارچوب معينی باشی تا مطلبت را چاپ کنند و مطرحت کنند، در اين جو، که هر چند سال يک بار يادی از يکی از اين خائنان به جنبش چپ و وطن فروش روس و مزدور بيگانه، از اين کميته مرکزی خائن و فراری، از اين شکمبارگان و آدم فروشان تاريخی می کنی خلاصه وقتی بالاخره نوک قلمت می چرخد و خواستی به آنها اشاره کنی فکر دل شکسته امثال من را هم بکن که با خواندن اين جمله تو، که ميدانم با حسن نيت تمام نوشته ای، به اندازه يکی از روزهای مهر ۶۷ در بند گريه کردم. گريستم که درست روزهايی که بر طناب دار آويخته شد و با دوستان افسرش سرود "برشکن هر سد اگر خواهی آزادی" را (به گفته زمانی نماينده اطلاعات در اوين) بر لب جاری ساخت تو نويسنده محبوب من حتی اين حق را برای او باقی نمی گذاری که بگويی او در راه اعتقادش به مارکسيسم و وفاداری به حزبی که آن را پيرو مارکسيسم می دانست جان باخت. به خودم گفتم امسال ۱۲ مهر که سالروز تولدش است به جای همه شما که انصاف را در سطوح مختلف برای او، که به گردن همه چپ های ديروز و امروز حق دارد، رعايت نکرديد يک دسته گل سرخ پرپر می کنم و بر يکی يکی کتابهايش بوسه می زنم تا شايد اين دل سوخته ام کمی آرام گيرد...".