حیوا نا ت بیچاره و خود خواهی بشر

به نظر من  مهرورزی به حیوانات  و به طور کلی  موجودات زنده ، یکی از بزرگترین درس هایی است که از مردم خوب کشورهای اسکاندیناوی می توان آموخت.
پاییز 1989  در سوئد و در کمپ پناهندگان "هوفورش"، معلم زبانی داشتیم  به نام خانم "ماگان"، که یکی دوماهی به همراه دیگر پناهندگان برای یادگیری زبان به کلاسش می رفتیم و در پایان کارهم  ما را به منزل زیبایش  در آن نزدیکی  دعوت کرد و از ما پذیرایی نمود. یک روز سرو کله زنبورسر حال و قبراقی در کلاس پیدا می شود که با مانورهای خود موجب ترس دخترخانم های کلاس می گردد. یکی دوتا از هموطنان و یک عراقی با کتاب و دفتر قصد جانش می کنند که خانم ماگان آن ها را به آرامش دعوت می کند ، پنچره را می گشاید و دقایقی بعد زنبور آزادی خود دوباره باز می یابد.سپس از فرصت استفاده می کند و به نحوی که ما متوجه شویم ، با استفاده از همان لغاتی که آموخته بودیم و در صورت لزوم انگلیسی ، یکی از بزرگترین درس های زندگی را به من  و هم کلاسی هایم می آموزد : "زندگی کن و بگذار تا دیگر موجودات هم زندگی کنند!".
همیشه در مرور این خاطره و نتیجه گیری از آن که : "همه موجودات حق حیات دارند و این حق را باید مراعات کرد" ، به این فکر فرو می روم که چرا من تا آن روز متوجه چنین منطق ساده و روشنی  نشده بودم؟
البته ناگفته نماند که این اصل مرا به یک تناقض فلسفی نیز دچار کرده است . مثلا اگر نیمه شب به وزوز پشه ای مزاحم بیدار شوم ، مابقی شب را باید به این بیندیشم که :- آیا" مرز" مجازی هم برای نابوکردن جنبنده ای وجود دارد یا نه ؟ - ما  "اشرف" مخلوقات ، چه گلی به جمال روند تکامل جهان زده ایم که حق داریم همین " مرز" را هم  به دلخواه خود تعریف کنیم ؟ -" تکامل" اصلا یعنی چه و در این بی انتها عالم هستی، چه سمت و سویی دارد؟- بدون شناخت دقیق عالم هم که " سمت و سو " و بقیه این فلسفه بافی ها ، حرف مفت است. و این فکر مرا با خود تا "بیگ بنگ" می برد .- اصلا این "راز" جهان هستی بر می گردد به "ذرات بنیادین" و "ریسمان"ها که می گویند در مقابل اتم به اندازه درختی است در برابر منظومه شمسی باشد ، - پس این بشری که هنوز اتم را هم ندیده  و فقط از روی خواصش به  ساختمان آن پی برده است، کی میتواند این "راز" هستی را برملا کند. گیریم به این راز هم پی برد، کاری که قرار است این" برخورد دهنده هادرون"، که مشغول بازسازی شرایط پیدایش جهان  در چند هزارم ثانیه است ، تا حدودی انجام دهد، مشکل من با این پشه که هنوز حل نمی شود .هیچ دورنمایی برای متقاعد کردن خود به داشتن حق گرفتن جان این موجود ریز  وجود ندارد الا آن که برگردم به آغوش مذهب عزیزکه حیوانات بزرگ و کوچک که هیچ ، آدمیزاد را هم بی دغدغه خاطر و فی سبیل الله ذبح کردن می آموزد. -خوب آقا ما نیستیم ولی آیا حد وسطی هم وجود دارد؟ بعد یادم می افتد که این حد وسط هم همیشه کلاه شرعی برای نادانی های بشر بوده است . - پس چه باید کرد؟- باید فرمولی قابل قبول پیدا کرد .-خوب تا آن وقت که نمی شود این پشه بیخ گوشم وز وز کند و دماغم را نیش بزند. پس بگذار فعلا تا کشف فرمول دخلش را بیاورم .- نه بابا حالا که صبح شده .ولش کن و دستت را به خون آلوده مکن ! - فردا شب چی ؟ اگر فردا هم خوابم را حرام کرد چکار کنم؟ - شاید تا فردا شب پاسخ این معمارا یافته باشی.
اکنون سال هاست که دنبال پاسخم و این داستان به گمانم تا رفع تناقضات فلسفی انسان در ارتباطش با طبیعت، ادامه خواهد داشت.
این روده درازی برای آن بود که در بین "کلیپ های خنده دار"  که این روزها دوستان با ایمیل ردو بدل می کنند، دو ویدئوکلیپ از آزار دادن مظلوم ترین موجود روی کره خاک ، یعنی "الاغ" به دستم رسید. اولی زورآزمایی یک "پهلوان " هم وطن بود با یک خر لاغر و ضعیف که با " فن " جودو این حیوان بیچاره را چند بار به زمین می کوبد و دیگری الا کلنگ بازی کردن چند هم وطن دیگر با این حیوان ، در وضعیتی رقت انگیز. به چشمان معصوم و بردبار این حیوان  در مقابل این "ملاطفت " ها که نگاه می کردم، از انسان بودن خودخجالت می کشیدم.
آیا واقعا می توان بدون دوست داشتن حیوانات ، انسان را دوست داشت؟
چگونه کسی می تواند  موجوداتی که از ما به لحاظ قوه دماغی ، ضعیف تر هستند واز این رو در طول تاریخ  یا خدمتگذار ما بوده اند و یا از جانب بشرنسلشان تهدید شده است را دوست نداشته باشد و با آنان ظالمانه برخورد کند، و مدعی شود که انسان را دوست می دارد؟ انسانی راکه بالقوه توان انجام هر جنایتی را دارد

"زندگی"، نام کوتاه غزلی است زیبا و عاشقانه ، که هر جانداری آن را به زبان خود می سراید. به جای خاموش کردن نغمه های زندگی، باید به آن گوش داد و لذت برد.
قصد من هم از این نوشته  و دیگر مطالب در وبلاگ ، دکلمه شعر زندگانی است به لهجه خودم. چنین خیال باطلی هم در سر ندارم که به کسی چیزی بیاموزم. در حالی که خود فقط تا همین لحظه به آن چه می گویم باور دارم و فردا را نمی دانم. 

و ایـــــــن هم داستان خرهایی که در لباس دیگران هم می بایست برای شادی آدم ها ایفای نقش کنند.

۱ نظر:

fadayemam گفت...

فتنه احمدی‌نژاد. سلام، الان تازه متوجه شدم چرا در سالروز وفات امام خمینی ، حضرت امام خامنه‌ای فرمودند که خود امام خمینی بارها فرمودند اشتباه کردند و منظور ایشان از این حرف چه بود . با رفتار اخیر رئیس جمهور بالاخره روشن شده است که احمدی‌نژاد با دادن نتایج آرا دروغی انتخابات به امام خامنه‌ای، باعث شدند که حضرت امام خامنه‌ای در ملا عام اعلام کنند که حمایت از احمدی‌نژاد بعد از انتخابات، اشتباه بوده است. فتنه اصلی‌ زیر سر احمدی نژاد و خائنین امثال خودش بوده و هست.ای کاش دسته احمدی‌نژاد هم سر به خیابان بگذارند شخصاً ترتیب ایشان را هم از پشت بام خواهم داد. سرباز ولایت من هستم نه آن مشائی دزد.